کاربر:BehnamFarid
ظاهر
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگوئید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
از غزلیات بی همانند شیخ اجل سعدی