ترجمه اول - بخش دوم - فصل اول
هشدار:
این صفحه مربوط به یک کتاب در حال گردآوری است. بدون هماهنگی مدیران به هیچ عنوان تغییری در این صفحه ایجاد نکنید. در صورتی که تغییری در این صفحه ایجاد کنید یک خرابکار محسوب میشوید و با شما برخورد خواهد شد | |
اصول معنایی
[ویرایش]آنا ویرزبیکا به صورت تجربی ارتباط بین فرهنگ وزبان را درجستجوی کلیات معنایی درزبان واندیشه مورد کنکاش قرار داده است. وی اخیراً (۱۹۹۲) پیشنهاد کرده است که یک ریز زبان فکری ریشه گرفته از یک مجموعه فرضی اصول معنایی وجود دارد که او قادر است وجود آنها را دربسیاری از زبانها اثبات کند. این ریز زبان اندیشه دارای دستههایی میباشد. گرامری خاص ویک نحو متشکل از اسمها، شاخصها، صفتها و افعال مختص خود میباشد. جملات موجود در زبان کلی اندیشه براساس گفتههای ویرز بیکا (۱۹۹۲:۱۰) چیزی شبیه؛ من اینطور فکر میکنم، من این را میخواهم، این اتفاق افتاده است، این شخص کار بدی انجام داه است، یا اتفاق خاص به این دلیل رخ داده است، میباشد. براساس یادداشتهای «گوریاسکا» (۱۹۹۳) سایر مفاهیم نیز دریک قرینه وسیعتر زبانشناسی شناخت به عنوان نامزدهای اصلی ساختارهای رایجتر تجربه، پیشنهاد شد¬ اند؛ که گفته میشود با تجربه به زود هنگام وظایف بدنی تولید میشوند. اینها شامل ساختارهایی مانند مبدأ – مسیر – مقصد، جز – کل، مرکز – پیرامونی، لینکها، هستند. براساس مقایسه اصول این دو، به نظر میرسد یک رابطه واضح بین هدف / فعل، فعالیت برنامهریزی وجود دارد. با وجود این ارتباط مشخص، اگر فردی این منطق را بپذیرد که ساختار قرینه (آئینه)¬های زبان، ساختار ذهن انسان است، شگفت آور نخواهد بود اگر مشخص شود که درآنجا مدرک تجربی قوی، ناشی از مجموعه مبنی بر پژوهش زبانشناسی وجود ندارند که از نگاهی حمایت میکند که هسته شناخت انسان لزوماْ بر پایه فرآیندهای ذهنی مربوط به مدیریت هدف و فعالیت ارادی استوار است. از سوی دیگر همچنان تلاش بروی ترویج یک پدیده شناختی خاص، دراین مورد جامع بودن ساختار زبانشناسی پایهای، منجر به منظر متفاوتی دراین ارزش توضیحی ظرفیت برنامه ریزی هدف / فعل انسان میگردد که دراین جا به صورت یک فرایند شناختی مبنایی که درهسته ساختار معنایی واقع شده است، ظاهر میگردد.
فعالیتهای روزمره
[ویرایش]سرانجام برخلاف جهت گیری معنایی ویرزبیکا، "جیکوب می" (۱۹۹۳) درحال بحث پیرامون اندیشه، "فعالیتهای گفتاری" سیرل(۱۹۶۹)، یک مبحث وسیع تر به نام فعالیتهای روزمره (فعالیتهایی که به اصطلاحات معنی محدود نمیشوند) را به منظور تشریح فرایندهایی که استفاده مؤثر از زبان را کنترل میکنند، معرفی کرد. این معانی فعالیتهای ارتباطی که بخشی از زبانشناسی وبخشی رفتاری هستند را دربر میگیرد. وقتی که ما این کارها را انجام میدهیم، برای کنترل روشی که افراد به ارتباط با واکنش نشان میدهند هم به صورت زبانشناسی و هم غیر زبانشناسی هدفگذاری کرده-ایم. ما این کار را از طریق انجام سناریوهایی که، امیدواریم به مقدار زیادی احتمال القا برخی از انواع واکنشهای فعلی وغیر فعلی در دیگران را افزایش میدهد، انجام میدهیم. برخلاف محیطهای طبیعی، چنین ساختارهایی همیشه جهت گیری هدف/ وظیفه دارند زیرا، فراهم کردن شرایط، مجموعهای از کارها ی محدود را ایجاد میکند که به نوبه خود مستلزم مجموعهای از اهداف هستند؛ بنابراین زمانی که انتخاب کنیم که طعمه رابرداریم، به طور سادهتر اهدافی را دنبال میکنیم که میتواند به وسیلهٔ فعالیتهای برآمده از اشیا برجسته و فرایندهای انجام، رضایت بخش شود؛ بنابراین فعالیتهای روزمره نسبت به ارتباط، نسبت به عمل ساخت، نسبت تکامل وسیله در محیط مادی یکسان است. به خاطر ماهیت وجودی، این اعمال پیشنهاد میکنند که زبان وسیستمهای عمل برای رسیدن به احتیاجات بازده موثرتر انسان، مکمل یکدیگر هستند. شباهت میتواند به زبان طبیعی به عنوان تکنولوژی خودبخودی برآمده از ذهن بزرگنمایی وهمزمان مخالفت فعالیتهای درونی گسترش یابد. ¬درشیوه "جیکوب می" برای توضیح رفتار ارتباطی روزمره به نظر میرسد که یک اعتماد تلویحی نسبت به نقش برنامه ریزی هدف / عمل درانسان وجود دارد که به روش ویرز بیکا بی شباهت نیست اما دراین جا تأکید بر روی جنبههای غیر فعلی ارتباط است. سوال: چه چیزی باعث همگرایی میگردد؟ رفتار عادی بر روی بخشی از عامل دریافت کننده فقط میتواند از درون یک محیط خاص ظاهر شود. یعنی زمانی که به طور عملی درآن محیط عمل انجام شده بوسیله عامل ظاهر میشود. در نتیجه طراحی آن محیط به روشی که رفتار ارادی مؤثر را تسهیل میکند باید به فهم دقیقتر فرایندهایی چگونگی بروز عامل فهم برای دانستن عمل درهر محیطی بستگی دارد. کلید فهمیدن این فرایند در ارتباط بین ارتباطات، نامتغیرها و توانشها نهفته است. ما فکر میکنیم به سختی میتوان بین مجادلات موجود بین شناخت مشروط(Suchman,1987; Brooks, 1991, 1998) وشناخت سمبلیک(Newell and SIMON, 1972; Vera and simon, 1993) به اندازه انطباق بین سیستمهای سمبلی سایلوپسیستیک(Sylopsistic) وسیستمهای سمبلی موجود در کارهای ناتمام "گیبسون" بر روی روش اکولوژیکال نسبت به حس بینایی تطابق پیدا کرد. آنچه به نظر میرسد مورد بحث باشد، چگونگی شناخت و بکارگیری اشیاء درجهان واقعی است که چگونه شناخته میشوند، و به یاد میآیند وتشخیص داده میشوند، ارجاع داده میشود ودرعمل ارادی درمحیطهای بسیار دینامیک (پویا) مورد استفاده قرار میگیرند. به عبارت دیگر چگونه افراد خواص تغییر ناپذیر اشیا را به صورت ذهنی مورد استفاده قرار میدهند وتصمیم میگیرند که این اشیا از عهده چه اعمالی بر میآیند. "گیبسون" استدلال کرد که زمانی که افراد به صورت فعال با محیطهای بسیار پویا تلفیق میشوند آنها به ویژگیهای تغییر ناپذیر درون اشیا تکیه میکنند، که به صورت ثابت پذیرفته میشود. برای گیبسون این نا متغیرها در درون دستههای بینایی قابل دسترس برای مکانیسمهای ورودی حسی مشاهده کنندگان متحرک، قرار دارند. یک نمونه از منظر ایستایی یک شی نمیتواند برای ما اطلاعات کافی برای تسهیل دراثبات نامتغیرهای ادراکی فراهم کند. اما یک شی مشاهده شده از جنبههای مختلف دریک محیط خاص، اطلاعات کافی برای تسهیل شناخت چنین نامتغیرهایی کمک میکند. از این رو نا متغیرها باید به طور ذاتی ارتباطی باشند. به علاوه هم بازخورد(Feedback) منفی وهم بازخورد مثبت برای تقویت انتخاب مشاهدهای (ادراکی) نا متغیرها ضروری است؛ بنابراین و همانطور که "هارناد" (۱۹۹۰) خاطر نشان کرد مسأله اصلی این نیست که چه نامتغیرهایی وجود دارد، بلکه مسأله اصلی اینست که چگونه فهمیده میشوند. آیا میتوان برای پدیده توانشها چنین بحثی را مطرح کرد؟ سوال: توانشها چگونه ظاهر میشوند؟ توانش هر چیزی ترکیبی از خواص فیزیکی محیطی (مواد وسطوح آن) است که به طور خاص برای حیوان مورد نظر مناسب شده است. برای سیستم nuitritia یا سیستم عمل آن (گیبسون ۷۹-۱۹۷۷). بنابراین گیبسون میگوید برخی از سطوح ایستاده هستند درحالی که سایر سطوح نشسته هستند در حالی که سایرین درحال راه رفتن ویا افتادن وغیره هستند، برخی از مواد سمی میشوند درحالی که سایر مواد نه، چنین توانشهایی نه فاعلی هستند ونه مفعولی. برای گیبسون توانش، واقعی است وحادثهای نیست بلکه یک واقعیت محیطی است که منحصراً درسطح فیزیکی تعریف نمیشود و وجود آن به بیننده بستگی ندارد. اما زمانی که صحبت از توانش بدون مرتبط بودن آن وفراهم شدن بوسیله یک عامل دریافت کننده باشد، بیمعنی است. یک جسم یا یک ماده فقط نسبت به یک عامل خاص یا سیستم تغذیه آن میتواند ارزشمند باشد؛ بنابراین گپسون میگوید توانش نه منحصراً فیزیکی است ونه منحصراً ... یک بحث بی پایان درمیان فیلسوفها وروانشناسها مبنی براینکه آیا ارزشها فیزیکی هستند یا حادثهای دردنیای مادی یا تنها دردنیای ذهنی. برای توانشها جهت تشخیص از ارزشها بحث کاربردی ندارد. آنها نه دریک دنیا وجود دارند نه دردنیای دیگر زیرا تئوری ۲ دنیایی مردود است. تنها یک محیط وجود دارد که حاوی مشاهدهگرهای زیادی با فرصتهای نا محدود برای زندگی کردن درآن (گیبسون، ۷۷:۱۹۷۷). از این نظر، درک نا صحیح (از یک توانش غلط یا از یک حالت درست) درنتیجه هم اطلاعات ناقص درنور فضا و یا به خاطر نقص درسیستم درک برای شناخت نا متغیرها است. از نظرگیبسون این عملکرد یک توجه انگیزشی نیست. مفهوم توانش تا اندازهای به مفاهیمی مانند والنس، دعوت وتقاضا، اما با یک تفاوت قطعی، مرتبط است. توانش یک چیز با تغییرات نیاز مشاهدهگر تغییر نمیکند، اینکه آیا توانش مورد توجه قرار میگیرد یا نه یا تمایل دارد که با تغییر نیاز مشاهدهگر تغییر کند اما نا متغیر بودن (شدن) باید باشد تا درک شود. یک توانش مربوط به یک جسم، با نیاز مشاهدهگر وبا عمل درک آن اعطا نمیگردد. یک جسم پیشنهاد میکند که چه میکند زیرا آن چیست؟ برای اطمینان، از لحاظ فیزیک اکولوژیکی به جای فیزیک فیزیکی، چیست بودن آن را تعریف میکنیم؛ و بنابراین صاحب معنی و ارزش می-گردد. اما این معنی وارزش یک نوع جدید است. شرح گیبسون از چگونگی توانش رفتار بهمراه اطلاعات توانش با اطلاعاتی درباره خواص نا متغیرهای مواد، سطوح وطرحهای سطوح مشاهده میشود. مطابق عقیده او، هردو در نور فضا وجود دارند. او اضافه میکند که نا متغیرهای اجسام بیرونی درارتباط با انواع سیستمهای عمل که عامل درک شونده را مشخص میکند درک میشوند؛ بنابراین از نظر گیبسون درک هر کس ازمحیط با تحریکات درونی او از بدن خود جدانشدنی است. او پیشنهاد میکند که اطلاعات درباره اجسام و دنیای بیرونی واقعی که به انواع رفتارها مربوط است به شکل واحدهایی ظاهر میشوند که به صورت نامتغیرهای مرکبی هستند که مزایا وخطرها را برای یک مشاهده کننده خاص مشخص میکند. درمقابل توانایی استخراج سایر توانشها بویژه آنهایی که با بدن مشاهدهگر متناسب نیستند، مشاهدهگر مجبور است که آنها را یاد بگیرد. برخی از طرفداران شناخت مشروط، مانند "گرینو" و "مور" (۱۹۹۳) وگرینو (۱۹۹۴) نوعی از توانشها را پیشنهاد میکنند که با روش گیبسون دارای قرابت زیادی است. آنها درچارچوب کارشان فرض میکنند که فعالیتهای شناختی باید بهمراه افراد دیگر باشد. اما از نگاه آنها تنها میتوان ایده گیبسون راپذیرفت که درآن توانشها تقریباً محیط است و مستقیماً درشرایطی مشاهده مجزا و بین مشاهده مستقیم وشناخت جسم براساس دانشی که او از آن به یاد میآورد رخ می-دهد. این امر مفهوم توانشها را برای دربرگرفتن آنهایی که مستقیماً مشاهده میشوند (مانند توقفها یا حالات صورت درمکالمهها) وآنهایی که شناخته میشوند (برای مثال برای کمک به ارتباط سمبلیک که فشارها را برای اعمال فراهم میکند). "وراً و "سیمون" (۱۹۹۳) یک جنبه بحث برانگیز متفاوت معرفی کردند؛ که از سیستمهای سمبلی فیزیکی دربرابر طرفداران شناخت مشروط دفاع میکند آنها سمبلها را با الگوهایی درساختارهای حافظهای درونی یکسان فرض میکنند آنها میگویند این ساختارها هم از دریافت تحریک حسی ناشی از محیط یا هرچیز دیگری که آنها را تولید میکند نشأت میگیرند. این امر امکان مقایسه را با یک عمل انجام شده درگذشته فراهم میکند. فرایندهای مشاهدهای تحریک حسی ناشی از محیط را رمزگذاری میکند و فرایندهای موتوری سمبلهای موتوری رابه واکنشهای ماهیچهای رمزگشایی می-کند که فرایندهای موتوری نامیده میشوند. این دو نوع سیستم، سیستم سمبلی رابا محیط ارتباط میدهد وآنها خودشان بوسیله مکانیسم نشانه با هم ارتباط پیدا میکنند که ورا وسیمون آنها را فرآوردهها مینامند؛ بنابراین فراوردهها به عنوان فرصتهایی که ازتجربه حاصل میشوند درنظر گرفته میشوند که اغلب تواناییهای پیچیده فرایندهای هدایت مشاهدهای رابه واکنشهای قابل رمزگشایی ساده کاهش میدهد. این فراوردهها (یا لینکهای بین علایم محیطی و اعمال متناسب اگر علامت y، و عمل x باشد) به نظر میرسد که بسیار نزدیک اما نه کاملاً مربوط به توانشهای گیبسون هستند. جایی که ورا وسیمون به صورت اساسی باگیبسون مخالفت کند ماهیت سمبلک فرآوردههای توانش مانند است که آنها مدعی هستند یک شرح وظیفهای ازجهان فراهم میکنند وبه همین خاطر درسر قرار دارند نه درمحیط بیرون (۱۹۹۳:۲۱ سیمون و ورا). جین رود(۱۹۹۴:۱۹) به این موضوع نگاه روزمره دارد درآن نمایش فعالیتهای موقعیتی دارای یک توزیع مناسب ازبروز عمل اجسام در درون اشیا دارد. این نگاه اینست که توانشها به خواص اشیا یی که میتوانند به الگوهای موتوری وابسته باشند، لینک هستند. این خواص (ویژگیها) ممکن است هم شرایط رابرای فعالیتهای مربوطه فراهم کنند و یا برای آن فعالیتهای ایجاد اهداف بکنند. در مقابل هفت (۱۹۸۹) دریافت توانشها را ارادی (عمدی) میداند. او ایده اولیه گیبسون دربارهٔ مقیاس بدنی دریافت توانشها را به آگاهی از آنچه یک شخص میتواند انجام دهد، گسترش میدهد. برای مثال پتانسیلهای یک شخص برای یک فعل ارادی. او فالیتهای ارادی را ازلحاظ خواص کارکردی محیطی که افراد با آن مواجهاند وخواص فیزیکی بدن آنها تعریف میکند؛ بنابراین او وجود یک ارتباط سهگانه بین اهداف، فعالیتها و جهان اشیا راتصدیق میکند وهمزمان مانند "می"(۱۹۹۳) به وجود نقش روزمرگی عمل درتجربه مشاهده راخاطر نشان میکند. "لیون وهمکاران" (۱۹۹۴) به این موضوع نگاهی اندک متفاوتتر دارند. آنها میگویند که درک توانشهای وسایل نیاز به بررسی ارتباطات مکملی بالاتر دارد مانند ارتباط (فاعل – وسیله) با ارتباط (فاعل – هدف) وارتباط این دو (هدف – وسیله). لازم است که وسیله خواصی که آن را هم با فاعل و هم با دیگر شی موجود در رفتار که به فاعل اجازه استفاده از شی را میدهد، ترکیب کند. مفهوم دقیقتر آن را میتوان مانند پیچ گوشتی تشریح کرد – که یک انتهای آن مکمل بالقوه را با پیچ (شی موردنظر) فراهم میکند وانتهای دیگرش مکمل بالقوه را با دست فاعل نشان میدهد .("لیون و همکارن" ۱۹۹۴:۱۷۶).
به نظر میرسد آنچه را که میتوان از ملاحظات فوق دریافت این باشد که با وجود توافق نسبی بر روی عامل ایجاد توانش، اجماع بر روی چگونگی حضور توانش و یا نحوه درک آن توسط عامل دریافت کننده وجود ندارد. به نظر می-رسد اختلافات درتوضیح پیشنهاد شده درمنظرهای شروع کننده متفاوت، سازگار دردرون انواع چارچوبهای تلاش کننده برای تشریح شناخت نمود پیدا کنند. این موقعیت یاد آور مناظر متفاوت ارتباط لانیک بین چکش – شخص – انگشت اشاره – که قبلاً مورد امتحان قرار گرفت، است. همانند آن حکایت (عبارت) این موضوع دراینجا میتواند برای تلاش درتغییر نگاه ما از چگونگی ترکیب شدن اجزا کلیدی سوالات مرکزی برای جستجوی چگونگی اختلافات بین این موقعیتها، مفید باشد که میتواند درتکمیل یکدیگر به جای تناقض دیده شود.
سوال: توانشها از کجا سرچشمه میگیرند؟ ما با گیبسون دربارهٔ اینکه توانشها نه درذهن، قرار دارند نه در دنیای بیرون، موافق هستیم. توانشها را میتوان به عنوان قراردادهایی، بین درک کنندهها و اشیا مورد درک تصور کرد. این موضوع به طرز زیبایی توسط "والکر" (۱۹۹۶) بیان شده است: شما پازلهای بصری خاص که روانشناسان برای تفاوت گذاشتن بین غالبیت مغز چپ و راست مورد استفاده قرار میدهند را دیده (برای مثال سگ دالماتین مخفی شده با تکههای سیاه سفید پیچانده شده دریک کاغذ سفید). معمولاً برای اینکه افراد سگ راتشخیص بدهند چند لحظه زمان نیاز دارند. اما وقتی پس از آنکه سگ راتشخیص دادند پرسیده میشود کجاست؟ آنها گیج به نظر میرسند ومی گویند :چرا اونجاست وسط تصویر اگر پرسیده شود پس قبل از اینکه آن را تشخیص دهی کجا بود معمولاً میگویند خوب درتمام مدت اونجا بود اما من نمیتوانستم آن را ببینم: شما میگویید: شما میتوانید به تصویر نگاه کنید ودیگر آن را نبینید. معمولاً نفس نفس زدنهایی از تعجب بوجود میآید که چگونه این کار دشوار است اما فقط لکههای سیاه وسفید چرخانده شده است که به شما امکان میدهد ساختار خود را براساس آن مطابقت دهید. به عبارت دیگر دریافت وآگاهی از وجود سگ، یک توافق ساختاری بین فرد وجسم مورد نظر (درک شونده) است (والکر:۱۹۹۶). جسارتاً ما پیشنهاد میکنیم که دنیای بیرون تنها پتانسیل را برای توانشها فراهم میکند (سی اف گاور،۱۹۹۱). که توانش نه کامل است و نه متمایز. همچنین پتانسیل توانش در فرد مشاهدهگر نیز وجود دارد. توانشهای خاص از طریق قرارداد بین پتانسیل درمحیط وپتانسیل درفرد مشاهدهگر نمود پیدا میکند. این امر باعث ایجاد یک آغاز عمل معنیدار میگردد. در عوض، عمل هم بر روی حالت انگیزش فرد دریافت کننده وهم محیط اثر برگشتی دارد. سوال: آیا امکان ردیابی توانشها از طریق آنالیز نامتغیرها وجود دارد ویا برعکس امکان شناسایی نا متغیرها از طریق آنالیز توانشها وجود دارد ؟
براساس اشاره گیبسون در ذیل بخشهای ترکیبی نامتغیرها دربرگیرنده اطلاعاتی است که با انواع رفتارهای مشاهدهگر مربوط است تعیین میکندکه چگونه توانشهای خاص فعال شده به عنوان نمونهای ارتباط متناسب تعیین میشود؟ همانطور که درذیل نشان داده خواهد شد، این فرایندها دربرگیرنده پیچ (دوراهی)¬های مناسب ازمجموعههای اهداف، افعال و مشاهدات (دریافتهای) اجسام هستند. همچنین اینها شامل فرآیندهایی است که بوسیله آن مجموعهها، شناخته شدنی می-شوند، درونی میشوند، به صورت برگشتی اصلاح میشوند و از طریق موجودات زنده برای تضمین نمادشان بیرونی می-شوند در نتیجه چندین شرایط برای ظهور یک توانش رضایت بخش میگردد.
سوال: ارزش عملی موقعیت فرضی نظریه ظهور درک توانش کنترل شده توسط ارتباط چقدر است؟ زمانی که ما تلاش میکنیم توضیح دهیم چه چیزی دربارهٔ روش تکنولوژی شناخت برای آنالیز وطراحی ابزار جدید است. ما شروع به بحث درباره ارتباط به عنوان یک چارچوب قابل تحقیق میکنیم. آنالیز ما از ارتباط براساس فنداسیون بنا شده توسط گورایسکا و لیندسای(۱۹۹۳) استوار است که آنها فرض کردند که مفهوم موجود در ارتباط (که در زبان طبیعی درلغت ارتباط نهفته است) به طور صحیح یک واقعیت روانشناسی را ترسیم میکند که از طریق آن مردم به طور آگاهانه اهداف را از طریق وسایل مورد نظر برای دستیابی به اهداف، ارتباط میدهند. ما میگوییم که این ارتباط باید به دو طریق انجام شود :هم ازطریق نقشهیا بی توالیهای فعل مؤثر با هدف رضایت بخش کردن اهداف موجود، یا با ایجاد اهداف جدید وتعیین مفاهیم اکتسابی قبلی. این دو روش فرایند ارتباط، درمنابع با دوتعریف ساختاری متمایز شدهاند که صریحاً ارتباط را با کارکردهای هدف / فعل مربوط میسازد. یک تعریف (لیندسای وگورایسکا) فرایندهای نقشه یابی الگو، فعال در انجام نمایشهای سمبلیک اهداف ونقش¬ها برای ساختار مؤثر ناشی از هدف یک جسم E (به طور ذهنی) درمقداری از جهان M با عامل A مربوط است اگر و فقط اگر هدف G با A پذیرفته شود وE یک عنصر ضروری (یا متعلق به مجموعهای که حداقل یک عنصر آن ضروری است) برای مقداری از نقشه P که درM فعال بود ه وبرای رسیدن به G کافی است. از آنجا یی که این تعریف تنها امکان قضاوتهای ارتباط راپس ازبرنامهریزی موفقیتآمیز فراهم میکند بلافاصله یک سوال مطرح میگردد که از آنجا معلوم است که افعال انتخاب شده برای توالی خودشان مرتبط هستند؟ یک راه حل معتبر پیشنهاد شده برای این مشکل، تلفیق مؤثر بریکدیگر فرایندهای زیر سمبلیک و سمبلیک درتولید نقش محور القایی بوده است. دراین پارادایم (الگو) فعالیتهایی کلی برای ملاحظه در زنجیرهای برنامه مؤثر، بر اساس فیدبک (بازخورد) هدف مربوطه تعیین میگردد: ورودی I با هدف G متناسب (مرتبط) است زمانی که I باعث مقداری درخروجی شود که با یک تغییر درمقادیر فیدبک ارتباط دارد. ارتباط (Relevance) یک ارتباط بین یک ورودی تکی ویک متغییر خروجی تکی درسیستم یادگیری است. گفته میشود متغییر ورودی I درتعیین مقدار متغییر خروجی O متناسب است اگرو فقط اگر تغییر درمقدار I از v تاv” برای مقداری vو v” درحالیکه سایر متغیرهای ورودی ثابت باشند، با مطابق با یک تغییر معنی دار درمقدار .O به عبارت دیگر اگر، برای تمام مقادیر v و تغییر معنی داری درمقدارO نباشد، آنگاه گفته میشود I درتعیین مقدارO نامتناسب است (جانسون،۱۹۹۷).
فرایند غیر اختیاری زیر سمبلیک نیز توسط ایوانز (۱۹۹۶) مورد بحث قرار گرفته است. او به صورت آزمایشگاهی اثبات کرد که تصمیم گیریها درباره اینکه چه چیز با فعالیت درحال اقدام متناسب است (دراین مورد وظیفه انتخابWason) به صورت پیش اختیاری صورت میگیرد، که بلا فاصله انتخابها به صورت متناسب ظاهر میشوند.
فکر کردن تحلیلی اختیاری درباره این انتخابها تنها یک ارتباط Post factum انتخاب پیش اختیاری (پیش آگاهانه) است. ایوانز میگوید که ضرورت ارتباط بوسیله علایم زبانشناسی القا میگردند که باعث میگردد افراد دریک موقعیت خاص به برخی از عناصر توجه کنند درحالیکه به سایر عناصر بی توجه هستند. بدنبال این ترجیح توجهی، تصمیمات تنها با توجه به اینکه کدامیک باعث القا فکر کردن شده است، بدون توجه به شهودی بودن یا نبودن، ارتباط نوری براساس بازنگری اصلاح میگردد. اگر چه ایوانز صریحاً ارتباط را با فعالیتهای مربوط به هدف لینک نداده است، با این وجود این لینک (پیوستگی) درخلاصه سازی اطلاعات جمعآوری شده درکتابها (متنها) ی مربوط به کارکرد آشکار میگردد. گزارشی از ارتباط که کاملاً برنقش زبان و سایر ارتباطهای ظاهری درشناخت تاکید کرده است، توسط اسپر بر و ویلسون (۱۹۸۶) پیشنهاد شده است. درنگاه آنها هر درخواستی توجه شنونده، باعث ایجاد یک تصویر درباره ارتباط پیام موردنظر میگردد. برخلاف مفروضات که قبلاً گفته شده، اسپربر و ویلسون، صریحاً فرایند شدن ارتباط از هرگونه تأثیر با کارکرد هدف وظیفه را نامرتبط میدانند. درعوض، ارتباط بهینه هر گونه توجه ارتباطی ازطریق سنجش هزینههای فرایند درمقابل فواید اصطلاحات درمخزن اطلاعات موجود، لحاظ میگردد. از اینرو تعریف دیگری ازارتباط به شرح ذیل است: یک فرض [درباره جهان ] به قرینه ارتباط دارد اگر و تنها اگر آن فرض مقداری اثرات قرینهای (از تقویت یا تضعیف مفروضات اخیر) درآن قرینه داشته باشد. شرط اندازه ۱: یک فرض (تصور) به صورت قرینهای تا اندازهای که اثرات قرینهای آن بزرگ باشد دارای ارتباط است. شرط اندازه ۲: یک فرض به صورت قرینهای تا اندازهای که تلاش مورد نیاز برای فرایند آن دراین قرینه کوچک باشد، دارای ارتباط است (اسپر بر و ویلسون،۱۹۸۶). بخاطر اینکه ویلسون و اسپربراعتقاد دارند که هدف شناخت، تغییر تصورات درباره جهانی که ورودی را برای برنامهریزی عمل (فعل) و رفتار مناسب فراهم میکند، یک لینک ضمنی (تلویحی) بین ارتباط ناشی از شناخت واهداف درچارچوب آنها به چشم میخورد (۱۹۹۳ گورایسکا و لیندسای). یک دلیل برای وجود این اختلافات درگزارشات چگونگی فرایند شدن ارتباط (برای مثال بین طرفداران نسبت هزینه / تلاش وطرفداران گزارش هدف / فعل) این است که گزارشهای مختلف جنبههای متفاوت روابط ارتباط را مورد برسی قرار دادهاند. برای مثال، اسپر بر و دیلسون عمدتاً علاقه دارند که یک مدل از شناخت را که دارای توانایی تفسیر فعالیتهای ارتباطی به عنوان ارتباط باشد، ایجاد میکنند درمقابل گورایسکا ولیندسای عمدتاً علاقمند هستند که بدانند که کدامیک از انواع ارتباط، Per se هستند و در نتیجه کدامیک درشرایط ضروری وکافی برای فرایند شدن این ارتباط لازم است. ایوانز مساله ارتباط را از نقطه نظر چرایی فکر کردن نسبی در انتخاب حرکات منطقی بررسی کردهاند. درحالی که جانسون وهمکاران بر روی فرایندهایی که بوسیله آنها برنامهریزی مؤثر صورت میگیرد تمرکز کردهاند. از آنجایی که گزارشات مختلف از ارتباط جنبههای مختلف درارتباطات، ارتباط رابررسی کردهاند، آنچه که ما نیاز داریم فنداسیونی است که بتوان بوسیله آن این تلاشهای درظاهر بی ارتباط را، با هم تلفیق کنیم.