ترجمه دوم - بخش دوم - فصل اول

ویکی‎کتاب، کتابخانهٔ آزاد
Travel Warning هشدار:

این صفحه مربوط به یک کتاب در حال گردآوری است. بدون هماهنگی مدیران به هیچ عنوان تغییری در این صفحه ایجاد نکنید. در صورتی که تغییری در این صفحه ایجاد کنید یک خرابکار محسوب می‌شوید و با شما برخورد خواهد شد

معانی ابتدایی Anna wierzbicka آنا ویربیکا بصورت علمی مشغول بررسی روابط بین معانی، فرهنگ و زبان بوده و در جستجوی معانی عام جهانی همه فهم در زبان و تفکر است او اخیراً یک مجموعه شبه زبان کوچک را که از تفکر منتج شده را پیشنهاد نمود که از یک سری معانی ابتدایی و اولیه فرضی استناج شده (سال ۱۹۹۲) وجود این مجموعه زبانهای کوچک او را قادر نموده وجود این مجموعه را در زبانهای زیاد دیگری نیز اثبات کند این مجموعه زبانی کوچک مشتق شده از اینکار دارای طبقه بندی گرامری و قوانین و نحوه بیان مشتمل بر اسامی، صفات، افعال و کلمات معین است.

جملات این زبان عام جهانی همه فهم طبق اظهار wierzbicka خبری مشتمل بر عباراتی شبیه " من فکر می‌کنم این"، "من این را می‌خواهم"، "تو این را انجام بده"، "این اتفاق افتاد"، "این شخص کار بدی انجام داده" یا "بخاطر این یک اتفاق بد رخ داده" می‌باشند.

همانطور که Gorayska در سال ۱۹۹۳ خاطرنشان کرده مفاهیم دیگری پیشنهاد شده با وسعت بیشتری در حوزه زبان‌شناسی که بعنوان کاندیدهای اولیه‌ای هستند که ساختارهای پراکنده شده عمومی این تجربیات می‌باشند که تصور می‌شود بوسیله تجربیات حاصل عملکرد بدن در دورانهای اولیه است (زبان بدن /بعنوان اولین رسانه) اینها شامل ساختارهایی از قبیل منبع، مسیر، هدف، کل، جزء، "حاشیه و مرکز"، قابلیت سنجش، رابط‌ها، یا تصویر-زمینه هستند. با بررسی هر دو دسته مفاهیم ابتدایی مشخص می‌شود که با اعمال برنامه ریزی مربوط به هدف /اقدام ارتباط روشنی دارند.

با قبول این ارتباط ظاهری اگر این موضوع را قبول کنیم که زبان آینه فکر انسان است و مانند آینه ذهن انسان را نشان می‌دهد (همانطور که wierzbicka و Lackoff می‌گویند.) باعث تعجب نخواهد بود بدانیم که دلایل قوی علمی وجود دارد که از بدنه اصلی تحقیقات زبان‌شناسی منتج می‌شود و این نظریه را تقویت می‌کند که هسته اصلی شناخت انسان اصالتاً از پروسه‌های ذهنی و معنوی است که با مدیریت هدف و اعمال ارادی سروکار دارد. با این وجود تلاش برای توضیح یک رخداد خاص شناختی (در این مورد جهان مشمول اساس ساختار زبان) به دیدگاه متفاوت در خصوص ارزش توضیحی ظرفیت برنامه ریزی هدف/عمل انسان رهنمون شود. که اینجا بعنوان اساس رویه شناخت خود را نشان می‌دهد که در بطن هسته ساختار معنی شناسی قرار دارد. رفتارهای عملی نهایتاً برخلاف نظریه wierzbicka جهت گیری معنی شناسی، جاکوب Mey در سال ۱۹۹۳ برخلاف نظریه محدود عملکرد گفتار searla (سال ۱۹۶۹) استدلال نموده و نظریه وسیع تر عملکرد را معرفی می‌کند (اعمالی که در حد بیانات شفاهی تقلیل نیافته‌اند) برای اینکه پروسه‌هایی را که حاکم بر کاربرد مفید زبان هستند نظریه اعمال مفید را مطرح می‌کند. این اعمال ارتباطی پر معنی بخشی مربوط به زبان و بخشی رفتاری هستند. وقتی این اعمال ارتباطی را انجام می‌دهیم چه ارتباط زبانی و چه ارتباط غیر زبانی قصدمان اینست که عکس العمل افراد را نسبت به ارتباط ایجاد شده کنترل کنیم. ما اینکار را با ترتیب دادن سناریوهایی انجام می‌دهیم و انتظار داریم این احتمال را بالا ببریم که دیگران را وادار کنیم عکس العمل‌هایی زبانی و غیرزبانی خاصی را که مورد نظرمان است را انجام دهند (به این اعمال جذب یا قبول القاءات یا تلقین گفته می‌شود). برخلاف محیط طبیعی، چنین ساختارهایی بخاطر اینکه دارای مقاصد خاصی هستند که اعمال خاص انجام پذیرد و هدفی تحقق یابد جهت دار بوده و باصطلاح هدفمند/وظیفه‌ای می‌باشد. بنابراین وقتی ما این القاء ات را مثل طعمه قلاب ماهیگیری قبول می‌کنیم و فرو می‌بریم، ما با آمادگی نیز یکسری از آن اهداف تبعیت خواهیم کرد که در سناریو بصورت نهفته عنوان شده و هدف نیز اجرای آنها است بنابراین در مقایسه با نحوه ارتباطات اعمال روزمره افراد معادل ابزار سازی و ساخت ابزار می‌باشد (اعمال روزمره منتج به ساخت ابزار در راستای ارتباطات بین افراد شده است). در رابطه با پیشرفت ابزار سازی در محیط طبیعی در نتیجه وجود تقارن اعمال روزمره و ارتباطات و هم چنین پیشرفت در ابزار ساخته دست بشر بنابراین می‌توان نتیجه گرفت زبان و مجموعه اعمال انسانی با هم دیگر پیشرفت نموده تا در خدمت عملکرد موثر بشر باشد این شباهت می‌تواند به زبان طبیعی نیز تعمیم داده شود (بخصوص در شکل نوشته شده آن) که بعنوان یک تکامل تکنولوژی فنی به ذهن تجسم خارجی می‌دهد و کارکرد آن را تعریف و آن را تقویت می‌کند و در عین حال همزمان کارکردهای داخلی آن را نیز محدود می‌کند (در همین مجموعه کارهای olson و Haberland را در سال ۱۹۹۴ ببینید.) در روش Mey برای توضیح عملگرایی رفتار ارتباطی یک رابطه صریح وابستگی وجود دارد بین نقش هدف/عمل در برنامه ریزی انسان وجود دارد که کلاً مشابه کار و استنتاجات wierzbicka است. بهرحال اینجا تاکید روی ارتباطات غیرکلامی (زبانی) قوی تر است. سوال: بر روی چه چیزی اتفاق نظر بوجود آمد. رفتار ارادی در حوزه عامل اداراکی فقط در محیط‌هایی خاصی می‌تواند ظهور کند، وقتی که عامل بوجود آورنده آن در محیط توسط انسان شناخته شود درک آگاهانه بوجود می‌آید برهمین اساس طراحی آن محیط بشکلی که عملکرد آگاهانه را تسهیل کند باید منوط به فهم و درک روشن پروسه‌هایی باشد که حاکم بر کارکرد عامل اداراکی است که چگونه یک رخداد را که در محیط اتفاق می‌افتد با عامل بوجود آورنده آن مرتبط نموده و از آن ارتباطی را استنتاج کند. کلید درک این پروسه ممکن است در فهم رابطه بین ثوابت (عوامل ثابت بوجود آورنده) و توانش و ارتباط این دو بهم باشد. باتوجه به اینکه روی این مسئله گروه‌های زیادی کار کرده‌اند که شامل شناخت مبتنی بر شرایط (suehman 1987 Brooks) و شناخت نمادی (Newell , Simon 1992 , Vera , Simon 1993) و هم چنین بین شناخت مجموعه نمادهای خود محور و عواملی که فقط روی خود تاثیر می‌گذارند (fodor 1980) و مجموعه نمادهای آگاهانه حاکم بر رفتار (Harnad 1990) است و ارجاع مسائل به کارهای ناتمام (1979-1977) Gibson گیبسون که با روش اکولوژیک (زیست محیطی) بر روی اداراک انجام شده بعید است بصورت اتفاقی صورت پذیرفته باشد. چیزی که مورد بحث و سوال است اینست که چگونه ماهیت و عملکرد اشیاء در دنیای واقع شناخته می‌شوند، به خاطر سپرده می‌شوند، بازشناخته می‌شود، به آن‌ها ارجاع داده می‌شود و در اعمال آگاهانه و هوشیارانه افراد در محیط‌های پویا مورد استفاده قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر چگونه افراد به لحاظ روانی خصوصیات ثابت اشیاء را درک نموده و تصمیم می‌گیرند که چگونه به آن اشیاء واکنش نشان دهند. (آن اشیاء چه اثری بجا می‌گذارند). گیبسون استدلال کرد که وقتی افراد بصورت فعال خودشان را با یک محیط با پویایی بالا تطبیق می‌دهند آنها روی خصوصیات ثابت اشیاء که بعنوان خصوصیات پایدار باقی می‌مانند تکیه می‌کنند. به عقیده گیبسون این خصوصیات ثابت بصورت ارایه‌های بصری جاگیرشده و در دسترس مکانیزمهای حسگر ادارک کننده‌های متحرک ملاحظه گر قرار می‌گیرد. یک مشاهده گذرا اشیاء را یک نما یا دیدگاه از یک شیء نمی‌تواند به اندازه کافی اطلاعات بما بدهد که این عمل نتیجه‌گیری و دریافت یک معنی ثابت را از شیء داشته باشیم. بهرحال تغییر شکل‌های حاصل از نماهای متفاوت یک شیء در یک محیط خاص باندازه کافی اطلاعات بما منتقل می‌کند که بما اجازه می‌دهد یک دیدگاه ثابتی از آن برداشت کنیم. بنابراین دیدگاه‌های ثابت باید تناسبی با ماهیت طبیعی شیء داشته باشند و علاوه برآن هم بازخورد منفی وهم بازخورد مثبت لازم از شیء به قوه اداراک منتقل شود تا مختصات ثابت درک شده و برگزیده شده را تقویت کند. بنابراین همانطور که توسط Harnad (سال ۱۹۹۰) اشاره شده موضوع حقیقی این نیست که برداشت‌های ثابت وجود دارند بلکه چگونگی دریافت آنها مهم است. این استدلال می‌تواند درباره پدیده قابلیت (affordance)(توانش) نیز بکار گرفته شود.

سوال: چگونه قابلیت (affordance) پدیدار می‌شود؟ به اعتقاد گیبسون قابلیت هر چیزی ترکیبی از مشخصات فیزیکی و محیطی آن است (خود ماده و اشکال آن) که بصورت یکتایی با اعمال و سیستم تغذیه آن موجود متناسب گردیده است. (گیبسون ۱۹۷۹-۱۹۷۷) بنابراین گیبسون اظهار می‌کند روی بعضی از سطوح می‌شود ایستاد، بر بعضی سطوح می‌شود نشست با وجود این ممکن است دیگران روی آن سطوح راه بروند یا از روی آنها سقوط کنند و غیره. بعضی از مواد قادرند مسموم کنند، بعضی دیگر نمی‌توانند این کار را انجام دهند. این چنین خصوصیاتی و توان (affordance) نه مجرد و نه مادی هستند به اعتقاد گیبسون این خصوصیات و توان واقعی است ولی محسوس نیست. این یک واقعیت محیطی است ولی بصورت انحصاری در سطح فیزیکی نیست. این پدیده وجود دارد ولی پدیده برای وجود داشتن هیچگونه وابستگی به مشاهده گر ندارد و مستقل از مشاهده کننده است. بهرحال این به همان اندازه بی معنا است که affordance (توانش) را بدون ارتباط با عاملی که ایجاد کننده آن است از آن صحبت کنیم. یک شیء یا ماده فقط وقتی دارای ارزش است که آن را در ارتباط با یک عمل یا یک سیستم تغذیه کننده از آن در نظر بگیریم. بنابراین گیبسون می‌گوید affordance (توانش) نه یک ماهیت انحصاراً فیزیکی و نه روانی است. یک بحث بی پایان بین روانشناسان و فیلسوفان در خصوص ارزش‌ها وجود داشته که ماهیت ارزش‌ها فیزیکی یا حسی (phenomenal) است که در دنیای واقعی وجود دارند یا فقط در دنیای ذهن وجود دارند. درخصوص affordance (توانش) که از ارزش‌ها قابل تمیز است این بحث کاربرد ندارد. با وجودیکه تئوری دو دنیا مردود است ولی این‌ها نه در این دنیا جا می‌گیرند نه در آن دنیا. با وجودیکه فقط یک محیط وجود دارد که مشاهده گرانی به تعداد زیادی را در خود جا داده و فرصت‌هایی بی‌نهایتی برای زندگی در آن به آنها می‌دهد. (گیبسون ۷۷۱-۱۹۷۷) با این حساب عدم درک درست (از affordance (توانش) غلط و یا درست) یا نتیجه اطلاعات ناکافی و یا متناقض بودن آنها در روشنای محیط زندگی و یا نهفته در نقص موجود در سیستم ادراکی برای تشخیص اصول ثابت موجود در حقایق است. به اعتقاد گیبسون این موضوع نتیجه حاصل از عملکرد توجه تحریک شده نیست. مفهوم affordance (توانش) بنوعی با مفاهیم: ظرفیت، دعوت و تقاضا مربوط است (در روانشناسی گشتالت koffka 1935 ) ولی یک تفاوت اساسی با آنها دارد. affordance (توانش) هر چیزی با تغییر نیازهای مشاهدگر تغییر نمی‌کند تابع نیازهای ناظر یا مشاهده گر نیست اما چه affordance (توانش) درک شود یا مورد توجه قرار گیرد یا قرار نگیرد مثل تغییر نیازهای مشاهده گر آنهم تغییر می‌کند. توانش به اشیا بر حسب نیاز مشاهده گر یا درک و نسبت داده نمی‌شود. شیء تعیین می‌کند چکار و چه تاثیری بجا می‌گذارد زیرا این بعلت ماهیت آن است. برای حصول اطمینان ما ماهیت شیء را بجای شکل و ظاهر فیزیکی آن و برحسب ماهیت فیزیکی اکولوژیک آن (محیطی و فضای زندگی) تعریف می‌کنیم. از این رو با ارزش و معنی دار خواهد بود که با آن شروع کنیم ولی این معنی و ارزش از نوع دیگری است .(گیبسون ۷۸-۱۹۹۷) تعریف گیبسون از نحوه اثر affordance (توانش) در چگونگی درک رفتار، اطلاعات درباره affordance (توانش) را با اطلاعات درباره خصوصیات ثابت سطوح، مواد و طرز نمایش سطوح گره می‌زند که همگی در محیط واقعی موجود و قابل دیدن است. عطف به شرح ایشان که هر دو در اینها موجود است. او توضیح بیشتری در این خصوص می‌دهد که خصوصیات ثابت اجسام خارجی در ارتباط با عملکرد سیستم درک می‌شود که خصوصیات درک کننده را منعکس می‌کند. به اعتقاد کیبسون ادراک محیط از ادراک جسم خود شخص در محیط غیرقابل تفکیک است. او اظهار می‌دارد که اطلاع از اشیاء حقیقی دنیای خارجی (نه آن چیزهایی که ذهن و ساخته ذهن است) که با رفتار خاصی ارتباط دارد (مثل اثبات وجود) ملازم باهم بوده و بعنوان یک ترکیب ثابت عملکردی با هم می‌آیند و مشخص کننده منافع و خطراتی است که متوجه مشاهده گر خاصی است و بهمان صورتی که هستند درک می‌شوند.

برعکس توانایی استخراج توانشهای affordance دیگر بخصوص آنهایی که به جسم (بدن) مشاهده گر ارتباطی ندارد باید آموخته شود.

عده‌ای از حامیان شناخت اقتضایی situated cognition (شناخت از عمل غیرقابل تفکیک است)

(greeno , More 1993 , 1994)  یک تعریفی از affordance (توانش) می‌دهند که نزدیک به تعریفی است که در فرضیه ارائه شده توسط Gibson داده شده است در چهارچوبی که اینها تعریف می‌کنند  اعمال شناختی باید مقدمتاً بصورت بدیهی بعنوان تعامل بین عامل (انسان) و سیستم‌های فیزیکی و دیگر افراد مورد قبول قرار گیرد که:

(Geeno 1994-69) بهرحال از نقطه نظر آنها تنها یک راه وجود دارد که عقیده گیبسون را قبول کرد که توانش‌ها affordance مربوط به محیط هستند و بصورت مستقیم از شرایط منتنج می‌شوند و بین درک مستقیم و شناخت اشیاء براساس دانسته‌های قبلی و بخاطر سپردن آنها تفاوت وجود دارد. این مفهوم affordance (توانش) را بسط داده بطوریکه دربرگیرنده آن چیزهایی می‌شود که بصورت مستقیم درک می‌شوند. (یعنی وقفه‌ها و مفاهیم حاصل از تغییرات قیافه در مکالمات) و آن چیزهایی که تشخیص داده می‌شوند (یعنی یک ارتباطات توسط نمادهایی که قیودی برای اعمال بوجود می‌آورند.) Vera (1993) و Simon چشم انداز تخصصی متفاوتی را معرفی نموده که سیستم فیزیکی نمادها (کلمات) را در مقابل نظریه شناخت اقتضایی situated cognition مورد تایید قرار می‌دهد، آنها نمادها را معادل با رویه‌هایی در ساختار حافظه داخلی قرار می‌دهند. آنها این چنین ابراز عقیده می‌کنند که این ساختارها یا از قبول محرک‌های حسگر از محیط ناشی می‌شوند یا توسط آنها (کلمات بعنوان موتور تولید کننده نمادها) براساس پشتیبانی اعمال در محیط (براساس مورد تایید قرار دادن اعمال در محیط) تولید می‌شوند.

این موضوع این امکان را ایجاد می‌کند که هم براساس تجارب گذشته عمل کنیم و هم امکان مقایسه این اعمال را با تجارب گذشته داشته باشیم. پروسه‌های ادراکی محرک‌های حسی را که از محیط دریافت می‌کند بصورت رمز درآورده و این کد توسط موتور پردازشگر (motor processes) (مغز و سلسه اعصاب) تولید کننده پروسه‌ها این نمادهای حرکتی را رمزگشایی نموده و تبدیل به حرکت‌های عضوی می‌کند که به آن پروسه محرکه یا موتورهایی که (motor processes) گفته می‌شود. این دو نوع پروسه (عملیات) مجموعه نمادها (symbol system) سیستم نمادها را با محیط مرتبط نموده و خودشان نیز توسط مکانیسم عکس العمل‌های اشاره‌ای (cue response) که Simon , Vera آنها را بنام محصولات یا نتایج (production) می‌نامد بهمدیگر مرتبط می‌کند. بنابراین نتایج (productions) اجزایی هستند که از تجربیات آموخته شده‌اند. که این اجزاء باعث ساده نمودن توالی پیچیده انعکاسات الکتریکی ادراکی به انعکاسات درونی ساده قابل رمز شدن تبدیل می‌کند. (بین سیگنال‌ها (اشاره cue) محیطی و اعمال ارتباط برقرار می‌کند). شبیه انعکاسات شرطی به این شکل که اگر اشاره x صادر شود عمل Y رخ می‌دهد. این نظرات با نظریه affordance (توانش) گیبسون نزدیک است ولی کاملاً با آن مرتبط نیست.

جایی که Simon , Vera کاملاً با گیبسون بطور بنیادی اختلاف دارند در ماهیت نمادی affordance (توانش) است. مثل موضوع محصولات (productions) که آنها ادعا می‌کنند یک تعریف وظیفه‌ای (functional) برای دنیا ایجاد می‌کند و بنابراین این نتیجه را می‌دهد که آن مفهوم در ذهن ایشان است و در دنیای محیط خارجی نیست. (Vera , Simon 1993:21)

Jennerod (1999:1994) یک دیدگاه عملگرایانه را بکار می برد که در آن نمایش اعمال اقتضائی (situate action) در برگیرنده یک توضیح متناسب اعمالی است که باعث ظهور خصوصیاتی در اشیاء در دنیا می‌شود. (Mey 1993) به این معنی که، قابلیت‌ها یا توانش‌ها affordance شبیه به آن خصوصیاتی از اشیاء هستند که می‌توان آن را با یک الگوی محرکه (motor pattern) خاص مرتبط نمود. این خصوصیات ممکن است شرایطی را برای عملیاتی نمودن آن اعمال مهیا نماید یا اهداف آن اعمال را تشکیل دهد.

برعکس Helf، مفهوم affordance (توانش) را با عمل بر اساس هدف و مقصود مرتبط می‌نماید(cf , Dennett (1996. او نظریه اصلی گیبسون را درباره مقیاس‌ها ی جسمی در ادراک و قابلیت یا توانش affordance بسط داده به طوری که آگاهی بر آن چیزی که شخص می‌تواند انجام دهد را در بر گیرد (یعنی نسبت به آنچه شخص به طور آگاهانه و بالقوه می‌تواند انجام دهد و توسط هدف راهبری می‌شود) او اعمال ارادی را با عباراتی از خصوصیات عملکردی محیط در مواجه با فرد و خصوصیات فیزیکی جسمیشان بیان می‌کند، در نتیجه او یک رابطه سه‌گانه بین اهداف، اعمال و اشیاء موجود در جهان را تصدیق نموده و در همان حال مثل نقش واقع گرایی اعمال را در تجارب ادراکی مورد تائید قرار می‌دهد. (mey 1993) Leeuwen و دیگران از منظر دیگری به موضوع نگریسته‌اند (۱۹۹۴) بررسی و استدلال می‌کنند که دریافت affordance (توانش) از ابزار نیازمند رصد نمودن روابط مشابه رده بندی شده بالاتری ازقبیل بررسی روابط بین (عامل – ابزار) و (عامل – هدف) و هر دو این‌ها نسبت به (هدف – ابزار) می‌باشد. این موضوع ضروری است که ابزار خصوصیاتی راکه هم به عامل و هم به شیء مربوط می‌شود را با هم به شکلی ترکیب نماید که به عامل اجازه دهد که شیء را اداره نماید.

آنچه که مقصود است به روشنی زیادی توسط پیچ بازکن تصویر می‌شود. یک طرف آن مکمل یک ابزار بالقوه یعنی پیچ را نمایندگی می‌کند (هدف – شیء) و طرف دوم آن به صورت بالقوه‌ای ابزاری را نمایندگی می‌کند که مربوط و مکمل دست عامل است.

بر خلاف توافق کلی و اساسی بر روی اینکه چه چیزی توانش (affordance ) را تشکیل می‌دهد، آنچه که از ملاحظات فوق نتیجه می‌شود، نشان دهنده عدم توافق بر روی این موضوع است که مفهوم توانش affordance) ) چگونه پدیدار می‌شود یا اینکه چگونه توسط عامل نتیجه‌گیری کننده یعنی انسان فهمیده می‌شود.

تفاوت‌ها در توضیحات ارائه شده به نظر می‌رسد که یکبار دیگر منعکس کننده تفاوت‌ها در دیدگاه‌های مختلف مورد قبول در چهارچوب‌های متعددی است که سعی در تعریف شناخت دارد.

شرایط این موضوع را به مغز (ذهن) می رساند که دیدگاههای متفاوتی برای تشریح رابطه ذاتی درونی استعاره‌ای است که برای شرح موضوع چکش- انسان- میخ قبلاً مورد استفاده قرار گرفته است.

شبیه آن کلام حکیمانه ممکن است مفید باشد که در اینجا تلاش کنیم که دیدگاهمان را نسبت به این موضوع تغییر دهیم که چگونه اجزاء کلیدی این سوال اساسی با هم مرتبط می‌شوند تا کشف کنند که چگونه تفاوتهای بین این موقعیت‌ها بجای اینکه متناقض یکدیگر باشند و همدیگر را نفی کنند متمم و مکمل همدیگر بنظر آیند. سوال : affordance (توانش) در کجا قرار دارد؟ ما با نظر گیبسون موافقیم که affordance (توانش) نه در ذهن و مغز مستقر است (قرار دارد) نه در جهان خارجی (همینطور به 1987 Reed مراجعه کنید)، affordance (توانش) را می‌توان بعنوان قرارداد صوری بین ادراک کننده و شیء ادراک شده استنتاج کرد که این موضوع به زیبایی توسط walker 1996 شرح داده شده است. شما معماهای تصویری معمول را که روانشناسان برای تشخیص تسلط نیمکره راست با چپ بر روی رفتار مورد استفاده قرار می‌دهند دیده‌اید (مثل تصویر مخفی یک سگ دارای لکه‌های سیاه و سفید در یک کلافی از نقاط سیاه و سفید در یک صفحه)، معمولاد چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا افراد سگ را درون صفحه تشخیص دهند.

وقتی از آنها سوال می‌شود که سگ کجاست بنظر سردرگم می‌آیند و جواب می‌دهند ((چرا)) اون آنجاست در وسط عکس شخص سپس می‌تواند سوال کند ((آن سگ قبل از اینکه شما آن را ببینید کجا بود)) و جواب بصورت معمول اینست ((آن همیشه همانجا بوده فقط من نمی‌توانستم آن را ببینم)). خوب ((حالا شما می‌توانی به عکس نگاه کنی و آنرا هم چنان نبینی (وا نمود کنی که آنرا نمی‌بینی).

خیلی باعث تعجب است اگر بدانیم که این کار چقدر سخت است.

در این جا است که ممکن است این نکته را یادآور شویم که حقیقتاً بهیچ وجه سگی در کار نیست بلکه این کلاف نقاط سیاه و سفید است که باعث می‌شود شما بتوانید قوه ادراک خود را بکار ببرید و از آن معنی استخراج کنید (شکل سگ را ببینید).

به زبان دیگر ادراک و دریافت و آگاهی از وجود تصویر سگ در واقع یک ساختار توافقی است بین فرد (ذهن و دستگاه تفکر) و نحوه ادراک اشیاء (walker 1996:14) ما با اظهار نظر مبنی بر اینکه جهان خارجی فقط یک امکان بالقوه‌ای برای affordance (توانش) ایجاد می‌کند کار مخاطره آمیزی را انجام می‌دهیم (cf , Gaver , 1991) بلکه باید گفت که affordance (توانش) نه قابل تفکیک و نه وجودی کامل است هم چنین باید گفت که بصورت بالقوه‌ای affordance (توانش) در افراد (ادراک کنندگان) وجود دارد. توانش‌های (Affordance) خاص با تماس بین توانش(affordance) بالقوه در محیط و توانش affordance)) بالقوه موجود در شخص ادراک کننده صورت واقعی و خارجی به خود می‌گیرد که این موضوع باعث ایجاد جرقه اعمال معنی دار می‌گردد. در عوض عمل و عکس العمل دارای اثر بازگشتی روی حالت انگیزشی ادراک کننده و محیط است. سوال: آیا ممکن است با تجزیه و تحلیل موضوعات ثابت بتوانیم توانش ((affordance را ردیابی کنیم و بالعکس آیا می‌توان با تجزیه و تحلیل توانش (affordance) موضوعات ثابت را شناسایی کنیم. با پیگیری و تمرکز بر روی تفسیر گیبسون (قبلاً شرح داده شده صفحات ۲۸ و ۲۹کتاب) که ترکیب اجزایی از ثابت‌ها (invariants) اطلاعات مرتبط با نوع خاصی از رفتار ادراک کنندگان را تشکیل می‌دهد که برحسب ان توانش (affordance) خاصی فعال شود را می‌توان بعنوان نمونه درک کرد که چگونه وابستگی‌های دارای ارتباط تعیین می‌شوند. همانطور که در ذیل نشان داده خواهد شد این پروسه شامل فهم دقیق هدف، عکس العمل‌ها و درک اشیاء می‌شود. این هم چنین پروسه‌هایی را در بر می‌گیرد که بوسیله آنها موضوعات پیچیده و مرکب تشخیص داده شده و درونی می‌شوند، سپس تغییر یافته و توسط موجودات در محیط خارجی نمود پیدا کرده تا تعادل موجود را تنظیم نماید در نتیجه چندین حالت باید ارضاء شود تا affordance (توانش) به مقصد ظهور برسد. سوال: از لحاظ عملی جایگاه تئوریک نظریه ظهور/ادراک مربوط به توانش (affordance) تحت تاثیر (governance) وابستگی (relevance) چقدر دارای اعتبار است؟ وقتی که ما سعی کردیم آن چه را که تازه بود درباره روش تکنولوژی شناختی درباره تجزیه و تحلیل ابزار به تصویر بکشیم (Marsh , Gorayska 1996) ما شروع به به بحث درباره ارتباط (relevance) بعنوان یک چارچوب برای تحقیق نمودیم. تجزیه و تحلیل‌ها براساس چهارچوبی بود که Gorayska و Lindsay 1989 پایه‌گذاری کردند آنها فرض را بر این نهاده بودند که زیربنای فهم ارتباط (relevance) بدرستی نشان دهنده رابطه‌ای درست منطقی – روانشناختی است که بدان وسیله مردم از روی شناخت بطور هدفمند جهت رسیدن به اهداف از آن بطور همزمان و همراه استفاده می‌کنند (مثل آنچه که در رابطه با زبان طبیعی توضیح داده شده) ما استدلال کردیم که این همراهی و همزمانی می‌تواند به دو طریق پیش برود. با ایجاد یک مسیر برای سلسله‌ای از اعمال موثر برای دستیابی به یک هدف موجود یا با ایجاد اهداف جدید و بوجود آوردن ارتباط‌های بدیع و نوین بین اعمال و ادراک‌های خام و مفاهیمی که قبلاً دریافت شده است. این دو شیوه ارزیابی ارتباط (relevance) در ادبیات توسط دو تعریف که بصورت صریحی ارتباط (relevance) را به عمل (operation) و مفهوم هدف/عمل برنامه ریزان وصل می‌کند مورد شناسایی قرار گرفته است. یکی از این تعریف‌ها که توسط لیندسی و کوراسکا (1995-34 Lindsay and Gorayska) ارایه شده نقشه الگوهای تکراری پروسه‌های بکار رفته جهت فهم نمادهای نمایندگی کننده اهداف و برنامه‌ها در رفتاری که تحت تاثیر اهداف انجام می‌شود را مجسم می‌کند.

یک شی مثل E بطور عینی به عامل A در جایی از جهان M مرتبط است (relevant) اگر و فقط اگر هدفی مثل G وجود داشته باشد که مورد درخواست A است و E یک عنصر ضروری (یا حداقل یک عنصر ضروری است و یا متعلق به یک سری اعضا و حداقل یک عضو از این مجموعه عنصر ضروری است) از برنامه P که در M فعال است و برای دستیابی به G کفایت می‌کند.

چون این تعریف فقط اجازه می‌دهد که یک قضاوت معتبر درباره ارتباط (relevance) رخ دهد آنهم منوط به اینست که یک برنامه ریزی موفقی قبل از آن صورت گیرد باعث ایجاد یک سوال می‌شود. (Lindsay , p.c) به این مضمون که از کجا بدانیم و مطمئن باشیم که این سلسله اعمال برگرفته شده خودشان به موضوع مرتبط (relevant) هستند.

یک راه حل پیشنهادی برای این دور تسلسل که از لحاظ اجرایی نیز قابل قبول می‌باشد یکپارچگی تعاملی بین پروسه‌های شبه نماد (sub symbol) و نمادهای (کلمات، تصاویر) تولید کننده نتیجه گیریها و ایجاد قاعده‌ها برای درک است. در این مدل (مثال) ارتباط اعمال اولیه (primitive action) مرتبط برای اینکه در یک سلسله برنامه‌های تاثیر گذار مورد توجه قرار گیرند باید براساس بازخوردی که تولید می‌کنند در نظر گرفته شوند این موضوع ما را به تعریف دیگری از ارتباط (relevance) هدایت می‌کند. یک ورودی مثل I (آی) وقتی به هدف G (جی) ارتباط دارد (relevant) که عامل I (آی) یک تغییراتی در خروجی ایجاد کند که این تغییرات باعث تغییر در مقادیر (values) بازخورد ایجاد می‌کند. ارتباط (relevance) یک وابستگی است بین یک متغیر ورودی واحد (single) و یک متغیر خروجی واحد (single) از سیستم یادگیری. ورودی متغیر I (آی) زمانی گفته می‌شود که روی خروجی O (اُ) تاثیرگذار است اگر و فقط اگر تغییری در I (آی) بمقدار V (وی) به V' (وی پرین) از V (وی) و V' (وی پرین) رخ دهد ولی مقادیر دیگر متغیرها ثابت بماند و باعث یک تغییر قابل ملاحظه در مقادیر O (اُ) گردد یا به عبارت دیگر اگر برای تمام مقادیر V (وی) و V' (وی پرین) تغییر قابل ملاحظه‌ای در مقادیر O (اُ) رخ ندهد در اینصورت گفته می‌شود که I (آی) در تعیین مقادیر O (اُ) نامرتبط (irrelevant) و بی تاثیر است. پروسس ناخودآگاه و شبه نمادی ارتباط (relevance) نیز توسط Evans 1996 مورد بحث قرار گرفته است. او بطور تجربی نشان داده است که تصمیمات درخصوص کارهای در دست اقدام (در این خصوص موضوع انتخاب کار و طبقه (task) که توسط wason طرح شده مورد نظر است) بطور ماقبل آگاهی preconscious) صورت می‌گیرد بشکلی که انتخاب‌ها بطور آنی و فوری مرتبط (relevant) جلوه می‌کنند. تفکر تحلیلی آگاهانه درباره این انتخاب‌ها فقط یک عمل منطقی ساز پس از اقدام است که پس از انتخاب انجام شده ماقبل آگاهانه (preconscious) رخ می‌دهد. Evans استدلال می‌کند که بطور آنی و فوری نتیجه‌گیری نمودن مرتبط بودن (relevance) توسط سیگنال‌های گفتاری (Linguistic) صورت می‌پذیرد که موجب می‌شود افراد کار خاصی را انجام دهند و کارهای دیگر را انجام ندهند. (اعمال واقع گرایانه pragmatic بحث شده توسط Mey) در ادامه این ترجیح دادن اقدام بکاری خاص از روی اراده، تصمیمات متعاقباً براساس آنچه به فکر شخص القاء شده بلافاصله گرفته می‌شود صرف نظر از اینکه آیا این درک و فهم آنی و مستقیم در رابطه با مرتبط بودن (relevance) که گرفته شده در واقع صحت آن تایید یا رد شود. با وجودیکه Evans بطور واضح ارتباط (relevance) را با اعمال مربوط به هدف پیوند نمی‌دهد، ولی این پیوند و وابستگی در نحوه جمع آوری اطلاعات (data) درخصوص انجام وظایف بطور کلی آشکار است. زیرنویس همانطور که Roger Lindsay (p.c) اشاره کرده، براساس تجارب (آزمایشات) خودش درخصوص تاثیر زبان طبیعی بر روی اعمال مرتبط با خروجی‌های رفتاری، حقیقت اینست که پروسه ارتباط (relevance) در معرض تغییر شکل خارجی است و امکان اینکه بدرستی عمل نکند. یک دلیل خوبی است بر ارائه مفهوم ارتباط (relevance) بعنوان یک ساختار تئوریک با ارزش تشریحی بالا است (هم چنین استدلال‌های Lindsay را در سال ۱۹۹۶ ببیند). شرح موضوع ارتباط (relevance) که بطور کامل روی نقش زبان و دیگر ابزارهای ارتباطی براساس ایماء و اشاره در شناخت متمرکز است توسط wilson , sperber پیشنهاد گردید (بطور وسیعی در Yas Romes مورد بررسی قرار گرفت ۱۹۸۶) در دیدگاه آنها، هرگونه تلاشی برای جلب توجه مستمعین همیشه یک پیش فرضی درخصوص ارتباط (Relevance) پیغام مذکور را در بر می‌گیرد. برخلاف نظریه فوق، Wilson , sperber بصراحت موضوع نتیجه‌گیری ارتباط (relevance) از هرگونه انجام کار (task) تحت تاثیر (relevance) را مجزا نموده و در عوض ارتباط متناسب (optimal) ارتباط (relevance) را با اهداف ارتباطی (communication) به این شکل مورد ارزیابی قرار داده که هزینه و فایده حاصل از تغییرات ارزیابی را روی ذخیره دانش بعنوان معیار در نظر بگیرید. بنابراین یک تعریف دیگر از ارتباط (relevance)

یک فرضیه (درباره دنیای خارجی) که قبلاً قبول شده، درون یک متن یا مفهوم دارای ارتباط (relevant) تلقی خواهد شد اگر و اگر دارای تاثیر مفهومی و متنی داشته باشد (یک فرض را تقویت یا تضعیف کند) بشرطی که:

۱- شرط وسعت تاثیر: یک فرض به مقداری که در آن متن تاثیر دارد دارای ارتباط است هرچه مرتبط تر باشد تاثیر آن بیشتر است.

۲- شرط مقدار تلاش: یک فرض به مقداری در یک متن یا مفهوم تاثیر دارد که تلاش لازم برای ایجاد آن در آن متن کم باشد. (sperber , Wilson 1986/98/122-125)

چون Wilson , sperber اعتقاد داشتند که هدف شناخت تغییر نظریه‌ها درباره جهان است که این تغییر ورودی لازم جهت اعمال سازمان یافته همراه رفتار را فراهم می‌کند، پس بنابراین یک اتصال (link) آشکاری بین شناخت ایجاد شده توسط (relevance) و اهداف در این چهارچوب وجود دارد. که این موضوع خلاف استدلال‌های آنها جهت تبین نظریه مخالف نتیجه‌گیری فوق است.

یک دلیل برای اینکه چرا این اختلافات درخصوص اینکه چگونه ارتباط (relevance) تعبیر و تفسیر می‌شود (یعنی بین مدافعان نظر به نسبت هزینه/تلاش و هدف/عمل برای تعیین ارتباط (relevance) به این دلیل است که برای تعیین آن جنبه‌های مختلفی از روابط مورد بررسی قرار می‌گیرد. برای مثال Wilson , Sperber اصولاً علاقمند بودند که مدلی از شناخت را ارائه کنند که قادر باشد اعمالی را که جهت رابطه برقرار کردن افراد مورد استفاده قرار می‌گیرد بعنوان مربوط (دخیل relevant) در نظر می‌گرفتند. این با قبول این فرض است که قبول کنیم که هدف اصلی شناخت (گردآوری دانش صحیح بیشتر و انباره اطلاعاتی مفروضات از اشیای خارج) باشد.

اما Lindsay , Gorayska برعکس اصولاً علاقمندند که دریابند ارتباط (relevance) در چه نوع روابط متقابل ارتباط (relevance) ضروری است و در نتیجه شرایط کافی و ضروری برای پردازش (processing) آن روابط (یعنی چگونه در مجموعه عبارات مدل هدف/برنامه می‌تواند به تصویر کشیده شود) Evans موضوع ارتباط (relevance) را از این دیدگاه مورد بررسی قرار می‌دهد که چرا در تفکر منطقی در انتخاب حرکت مناسب، برای حل معما با شکست مواجه می‌شود. در حالیکه Johnson و دیگران به چگونگی پروسه‌هایی توجه داشتند که آن پروسه‌ها نقاط مشکل ساز سر راه برنامه ریزی موثر می‌توانند ایجاد کنند. یهمین دلیل جنبه‌های مختلف ارتباط (relevance) روابط متفاوتی از ارتباط (relevance) را مورد بررسی قرار می‌دهند. آنچه ما نیازمند آن هستیم عاملی است که این تلاشهای بظاهر بی ربط را بهم پیوند دهد.