ایرانیان و ترکان ماوراءالنهر از اسلام تا حمله مغول/فراز و فرود خوارزم
در فصل گذشته از فروپاشی دولت سامانیان و جایگزین شدن آن با دو دودمان ترک آسیای مرکزی سخن گفتیم: قراخانیان در ماوراءالنهر و غزنویان در خراسان و بخشهای وسیعی از ایران و هند.
تاریخی که مورد نظر ماست، اوایل سالهای ۱۰۰۰ میلادی است.
این مرحله، پایان آرامشی نسبی بود که با خلافت عباسیان در عالم اسلام و دوره سامانیان در ماوراءالنهر و خراسان برقرار شده بود. در ماوراءالنهر، شکوفایی علم از جمله طب، ریاضیات و نجوم در کنار زبان، ادبیات و هنر که همزمان با دولت سامانیان شروع شده بود، هنوز ادامه داشت. اما به تدریج با برتری یافتن اسلام سنت گرا و زوال پژوهش علمی و اندیشههای انتقادی و روشنگرایانه از سویی و بالا گرفتن رقابتهای سیاسی و نظامی دولتهای نوخاسته غزنوی، سلجوقی و خوارزمشاهی از سوی دیگر که با کوچ و دست اندازیهای مستمر قبایل ترک از شرق به غرب همراه بود، رونق از میان رفت و سپس ناآرامی بیشتر شد و زمینه برای حمله ویرانگر مغول آماده گردید.
در فصل کنونی، فراز و فرود تمدن خوارزم را کمی به تفصیل بررسی خواهیم کرد، چرا که تحولات سیاسی، قومی، زبانی، فرهنگی و اقتصادی این منطقه نسبتاً کوچک آینهای است که از بسیاری جهات تحولات تمام ماوراءالنهر را نشان میدهد. اگرچه خوارزم، چاچ (تاشکند کنونی) و بلخ از نظر جغرافیایی دقیقاً در ماوراءالنهر و یا آن سوی رود آمو قرار ندارند، اما به لحاظ تاریخی و سیاسی پیوسته سرنوشتی مشابه هم داشته و به صورت منطقهای واحد بررسی شدهاند که مجموعاً نام «ماوراءالنهر» و یا «فرارود» گرفته است.
سرگذشت خوارزم در سیصد سال قبل و سیصد سال بعد از اسلام کم و بیش همان سرگذشتی است که ماوراءالنهر در همین دوره با آن روبرو شده است.
میان آب و آتش
[ویرایش]در فصلهای پیشین هم گفته بودیم که ماوراءالنهر یعنی سرزمینهای میان دو رود آمودریا و سیردریا و حتی مناطق نزدیک و همجوار آن مانند مرو، بلخ، چاچ (تاشکند) و فرغانه و نهایتاً خوارزم همه آسیای میانه را در بر نمیگیرد، بلکه تنها بخش جنوب غربی آسیای میانه است که از مغولستان و جنوب روسیه، دشتهای قزاقستان و کوههای قرقیزستان تا سواحل شمال شرقی دریای خزر گسترده شده است.
در یک چشم انداز کلی، تا حدود سه، چهار قرن پیش منطقه بزرگتر آسیای میانه یعنی مجموعه اینسو و آنسوی رود سیحون یا سیردریا از لحاظ جمعیتی به دو بخش متفاوت تقسیم میشد: بخش شمالی کوچ نشین و بخش جنوبی یکجا نشین. البته این تقسیم بندی «کوچ نشین» و «یکجا نشین» در مورد این دو بخش در چند قرن اخیر تحولات بسیاری داشته، بدین معنی که در این مدت کوچ نشینی مردم بخش شمالی یعنی قزاقستان، قرقیزستان و مغولستان کاهش یافته و اکثر مردم در این مناطق یکجا نشین شدهاند، هرچند تقسیم بندی یاد شده در گذشته دور هم نسبی بوده، به طوری که در بخش شمالی هم اقلیتی یکجا نشین در واحهها و آبادیهای کنار «راه ابریشم» میزیستند. در مقابل، در بخش جنوبی یعنی تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان کنونی هم ایلات و قبایل کوچ نشین میزیستند، ولی تعداد آنها به نسبت مردم یکجا نشین قابل توجه نبود. میتوان گفت که این «مرز» های فرضی و تقریبی میان این دو بخش از سواحل شمال شرقی دریای خزر آغاز شده و از دریاچه آرال و شمال رود سیردریا تا کوههای تین شان ادامه مییافت.
از این «مرز» تقریبی به سمت شمال، دشتهای پهناور اوراسیا قرار داشت که برای قرنهای متمادی، تقریباً تا اواخر ساسانیان و ظهور اسلام، محل اسکان یا کوچ، رقابت یا همزیستی قبایلی بودند که به مقتضای شرایط زندگی خود همواره در حال حرکت و از نظر اجتماعی و فرهنگی در تغییر و تحول دائمی بودند. این قبایل عبارت از سکاها و هونها و یکی دو قرن پیش از اسلام، هپتالیان و ترکها بود. در مناطق جنوبی تر این مرز، در سُغد، و خوارزم و کمی جنوبی تر، در مرو، بلخ و یا هرات و کابل اصولاً مردم یکجا نشین میزیستند که حدود هزار سال پیش از آن به این مناطق کوچ کرده بودند.
از نظر جغرافیایی، این منطقه وسیع که میان فلات ایران، هندوستان و چین قرار دارد، نوعی حایل میان این دولتهای بزرگ به شمار میرفت که از سویی تحت تأثیرات فرهنگی، اقتصادی و سیاسی همگی آنها قرار داشت و از سوی دیگر صحنه رقابت آنها بوده و پس از ظهور اسلام هم تحت نفوذ خلافت اعراب قرار گرفته و نتوانسته بود دولت مستقل و پایداری تشکیل دهد. با اینهمه به باور بسیاری از پژوهشگران آسیای میانه[۱] نفوذ فرهنگی ایران به تنهایی در این منطقه از چین و در قرون اخیر از روسیه عمیقتر بوده است و بدون شک علت اصلی آن بوده که برای حدود دو هزار سال اقوام ایرانی زبان شرقی در دشتهای اوراسیا حکمرانی نمودهاند، تا اینکه آنها هم از سوی اقوام و قبایل دیگری مانند اتحادیههای قبیلهای خیون ها-هونها، کوشانیان، هپتالیان و بعدها یعنی حدود صد سال پیش از اسلام از سوی ترکها استحاله گشته و یا عقب رانده شدهاند.
طبیعت منطقه آسیای میانه هم که غالباً عبارت از دشتها، کویرها، کوهها و واحههایی میان آنهاست، برای چنین تحولات سیاسی و قومی-فرهنگی مناسب بوده است. اگر به نقشه جغرافیایی منطقه نگاه کنیم، خواهیم دید که بخش اعظم تاجیکستان و قرقیزستان کنونی کوهستانی است. اما مغولستان، بخش بزرگی از سرزمین پهناور قزاقستان و ترکمنستان، بخشی از ازبکستان و حتی شرق ایران عبارت از دشتهای بیانتها و یا صحراها و کویرهای کوچک و بزرگی است که واحههایی مانند خوارزم، بخارا، سمرقند و یا بلخ و مرو را احاطه کردهاند.
«واحه» بهآبادیهای کوچک و بزرگ، روستا و شهر و حتی منطقههای سبز و خرمی گفته میشود که در میان صحراها و کویرها قرار دارند. پژوهشگران تاریخ و جامعهشناسی[۲] واحهها و وضع آنان در میان کویرها و صحراها را مشابه جزیرهها میشمارند که در میان دریاها و اقیانوسها قرار دارند. کسانی که در دریا و اقیانوس گم و سرگردان شوند، همه کوشش خود را میکنند تا خود را به جزیرهای برسانند و در آنجا ساکن شوند. به همین ترتیب مردمی که در بیابانها و دشتها زندگی میکنند، معمولاً سعی مینمایند خود را از بیابان گردی خلاص نموده، واحههای موجود در محیط خود را تصرف نمایند و در آنجا مسکن گزینند. در گذشته تصرف جزیرهها در دریاهای پهناور به خاطر تکنولوژی مورد نیاز مانند ساختن کشتیها مشکل تر از گرفتن دژها و واحهها بود. اما برای تصرف واحهها نیز نیروی بزرگ و متحرک انسانی، بی باکی و چالاکی در جنگ و کاربرد ممتاز اسب، تیر و کمان و شمشیر لازم بود.
عامل مهم دیگری که در زندگی سیاسی کل ماوراءالنهر و آسیای مرکزی مؤثر بوده، این است که واحههایی مانند خوارزم و بخارا با کویرها و یا کوهها احاطه شدهاند. این وضع امکان بیشتری به این سرزمینها داده که از یک سو استقلال نسبی و محلی داشته باشند و از سوی دیگر در مقایسه با سرزمینهای هموار که بخشی از یک دولت بزرگتر بودهاند، در برابر مهاجمین خارجی ضربه پذیر تر باشند.
اغلب مردم واحهها یکجا نشین و اکثر اهالی دشتها و بیابانها کوچ نشین بودند. معمولاً بیابانگردها به واحهها حمله میکردند و مردم واحهها اگر زورشان به مهاجمین میرسید، آنها را عقب میراندند. در غیر اینصورت، که بیشتر هم اینطور میشد، شکست خورده و مهاجمین را به تدریج در خود مستحیل مینمودند و با آنها آمیزش میکردند. گاهی هم مهاجمین مردم بومی و یکجا نشین واحهها را با قتل و غارت از مسکن و مکان زیست خود بیرون میراندند.
در آسیای مرکزی نمونههای آمیزش و استحاله قومی و فرهنگی بسیار بیشتر از کشتارها و بیرون رانده شدن مردم بومی واحهها بوده است. حتی علیرغم هجومهای مکرر اعراب در قرنهای هفتم و هشتم میلادی، هجوم و اسکان ترکها در قرون یازدهم و دوازدهم و متعاقباً ویرانگری دهشتناک مغولها در قرن سیزدهم، کماکان تمایل اصلی و کلی به سمت آمیزش بومیان یکجا نشین با کوچ نشینان تازه از راه رسیده بودهاست؛ بنابراین در مورد آسیای مرکزی به خوبی میتوان آمیزش قومی، زبانی و فرهنگی مستمری را بین یکجانشینان و قبایل مهاجم مشاهده کرد، تا جایی که اکثریت مردم این مناطق از نگاه قومی و فرهنگی بیش از مناطق دیگر مواجه با اختلاط قومی و فرهنگی گردیده و از این جهت پیوسته در حال تغییر و تحول بودهاند. این در عین حال بدان معناست که قومیت، فرهنگ، مذهب و زبان کمتر گروهی از مردمان این واحهها ثابت مانده است. هر گروه قومی، حتی اگر مدتی نسبتاً طولانی در منطقه و سرزمین خاصی سکنی گزیده باشد، بدون شک قبلاً و در گذشتهای دور یا نزدیک به آنجا آمده و با مردم محلی آمیزش نموده، تا بعداً خود مواجه با هجوم و جنگ با گروههای تازه از راه رسیده دیگر شود و تن به آمیزش با آنان دهد.
نظر غالب خاورشناسان بر آن است که اکثر قبایل و طوایف دشتها در نوعی «اتحادیه» و یا «کنفدراسیون» های قبیلهای زندگی میکردند که در داخل خود از قبایل و طوایف کوچک و بزرگ عبارت بودند و در بیشتر موارد یک قبیله و رئیس آن نقش «رهبر» مجموع آن اتحادیه را بر عهده داشته است. مشخصات قومی، فرهنگی و اجتماعی این واحدهای قبیلهای و طایفهای و مناسبات میان آنها اغلب پیچیده و پیوسته متغیر بود و تاریخ شناسان از کم و کیف این مناسبات اطلاعات دقیقی ندارند. اتحادیههای قبایل ماقبل ترکها مانند سکاها، کوشانیان، هونها و هپتالیان نیز احتمالاً از نگاه تبار، قومیت و زبان مخلوط بودهاند. بیشک اجداد همه گویشوران زبانهای هند و ایرانی، اورالی و یا آلتایی در این مناطق حضور داشتهاند. هرچند آثاری نوشتاری از این اقوام باقی نمانده، اما مورخین بر پایه دادههای موجود مانند نام اشخاص، حیوانات و یا جاینامهای ثبت شده، احتمال میدهند که اکثریت سکاها، کوشانیان و هپتالیان و حداقل قبیله حاکم بر آنان و نیز بخشی از هونها هند و ایرانی و پروتو ایرانی زبان بودهاند. به همین ترتیب احتمال داده میشود که اجداد ترکهای بعدی از شاخه ویا شاخههایی از درون اتحادیه وسیع هونها برآمدهاند که در ابتدا تحت رهبری قومی بنام «آشنا» قرار داشتند و سپس از آنان جدا شدهاند.
به هر تقدیر حدود ششصد سال بعد از میلاد یعنی تا اوایل قرن هفتم میلادی دیگر نامی از سکاها و کوشانیان در میان نیست، بلکه تنها از قبایل ترک در شمال این منطقه نام برده میشود، تا جایی که به آسانی میتوان گفت که شمال این منطقه تا ظهور اسلام و حمله اعراب دیگر کاملاً ترک زبان شده و ظاهراً روند ترک تبار و ترک زبان شدن جنوب این کمربند نیز آغاز شده بود[۳].
پُر بیراه نیست اگر بگوئیم که حضور ایرانیان شرقی در این منطقه آغاز و انجامی داشته است. سه و نیم تا چهار هزار سال پیش در پی کوچهای مادها و پارسیها به فلات ایران، ایرانیان شرقی نیز از مناطق شمالی تر آسیا (احتمالا شمال و شمال شرق دریای خزر) به آسیای مرکزی و جنوبی و نیز به ایران آمدند. در این مورد اطلاعات اولیه از منابع تاریخی یونانی بدست آمده است.
حاکمیت تباری و زبانی ولی نه چندان سیاسی ایرانیان در این منطقه تا اوایل هزاره دوم میلادی یعنی فروپاشی سامانیان و حاکمیت قراخانیان، غزنویان و سپس سلجوقیان ادامه یافته است. از این دوره به بعد ترکها ابتدا رهبری نظامی و سیاسی دولتهای منطقه را به دست گرفتند و سپس انواع زبانهای ترکی آنان جای زبانهای اکثریت مردم این منطقه یعنی قزاقستان، قرقیزستان، ترکمنستان و ازبکستان را گرفته است[۴]، اگرچه پس از اسلام به طور همزمان و شگفت انگیزی زبان سغدی و خوارزمی جای خود را به فارسی معاصر دری سپرده و زبان و ادبیات رسمی و نوشتاری تمام منطقه تا قرنها فارسی باقی ماند.
ما در اینجا میخواهیم این روند کلی تحولات سیاسی، اقتصادی، قومی و فرهنگی آسیای مرکزی را در نمونه مشخص خوارزم شرح دهیم.
خوارزم باستان
[ویرایش]خوارزم نام شهری نیست، بلکه نام سرزمینی است در بخش غربی آسیای مرکزی، در حوضه سفلای رود آمو دریا و جنوب دریاچه آرال که امروزه شمال آن در ازبکستان و جنوب آن در ترکمنستان قرار دارد.
مردمی که در عهد باستان در سرزمینهای آمودریای سفلی یعنی پیش از آن که این رودخانه به دریاچه آرال بریزد میزیستند، خوارزمیان بودند. نام آنها در منابع کلاسیک یونانی (به یونانی خوراسمیا) و نیزسنگ نوشتههای پارسی باستان از دوره هخامنشیان نیز آمده است. در آن دوران هم خوارزم در دو سوی شرقی و غربی رود آمو دریا قرار داشت. احتمالاً اجداد اصلی خوارزمیان، قبایل ایرانی شرقی سکا از جمله ماساگت بودند که حدود یک هزار سال پیش از میلاد به دنبال مادها و پارسیها که از شمال دریای خزر به فلات ایران آمده بودند، به این منطقه کوچ کرده بودند.
مانند اکثر ولایاتی که در گذشته ساتراپ، شاه و حاکم خود را داشتند، خوارزم نیز شاهان خود را دارا بود که «خوارزمشاه» نامیده میشدند. وابسته به شخصیت و قدرت این شاهان محلی، مناسبات آنان با شاهان دیگر و «شاهنشاهان» و «سلطان» ها پیوسته متغیر بود.
ابوریحان بیرونی که در کنار محمد خوارزمی از مشهور ترین دانشمندان جهانی خوارزم به شمار میرود، آغاز نخستین دودمان خوارزمشاهیان ایرانی را حدوداً هزار سال پیش از اسکندر و سیزده قرن قبل از اسلام میداند و از پادشاهی افراسیاب سخن میگوید. بر پایه مستندات تاریخی روشن است که کورش هخامنشی خوارزم را تسخیر کرده و حتی پیش از مرگش در جنگ با قبایل ماساگت، ولایت خوارزم و دیگر مناطق شرقی امپراتوری هخامنشی را به فرزندش بردیا سپرده است[۵]. در آن دوران احتمالاً خوارزم هنوز تحت حاکمیت سکاهای هند و ایرانی بود. داریوش هخامنشی نیز در سنگ نوشته بیستون، خوارزم یا همان اوراسمیا یا خوراسمیا را یکی از ولایات تابع خود نامیده است. اما معلوم نیست که این تابعیت خوارزم به دولت هخامنشیان تا چه اندازه بوده و آیا خوارزم علاوه بر پرداخت باج و خراج، در زندگی عملی و سیاسی نیز به امپراتوری هخامنشیان وابسته بوده است یا نه. در عمل هم این کار آسان نبوده است. کویری نسبتاً بزرگ میان فلات ایران و خوارزم که بعدها پس از تسلط ترکان «قرا قوم» نامیده شد، مانع طبیعی بزرگی برای نظارت مستقیم و پیوسته ایرانیان هخامنشی بر خوارزم بود. ظاهراً پس از هخامنشیان یعنی در دوره سلوکیان و بعد اشکانیان، خوارزم تا حد بسیاری مستقل بود. اما از دوره بعدی ساسانیان اسناد تاریخی بیشتری هست که نشان میدهند خوارزم بخشی از امپراتوری ساسانی بوده است، اگرچه درجه این رابطه نیز چندان روشن نیست.
سلسله آفریغیان یا آل فریغون خوارزم که حدوداً در سالهای ۳۰۰ میلادی تشکیل گردید، همزمان با دوره ساسانیان است. یعنی خوارزمشاهیان آفریغی تابع شاهنشاه ساسانی بودند، اما تا حد زیادی استقلال خود را هم داشتهاند. آفریغیان از شهر کاث در شرق و شمال آمودریا بودند. بیرونی بیست و دو پادشاه آفریغی را نام میبَرد که تا سال ۳۸۵ ق؛ و یا ۹۹۵ م. یعنی نزدیک به هفتصد سال بر خوارزم حکم راندهاند.
طوری که میبینیم، برخلاف تصور رایجی که در میان برخی ایرانیان موجود است، تعبیر «خوارزمشاه» محدود به دوره حملات مغول به آسیای مرکزی و ایران در قرن سیزدهم نمیشود، بلکه حدوداً هزار سال قبل از آن، یعنی در دوره ساسانیان شروع میشود. «خوارزمشاه» عنوانی است که صدها سال پیش از مغول و آمدن ترکها و حتی ۳۰۰ سال قبل از اسلام شاهان محلی خوارزم نامیده میشدند. بعد از آفریغیان نیز، سلسله ایرانی مامونیان خوارزمی که از غرب آمو دریا بودند، جای آفریغیان را گرفتند. آنها هم خوارزمشاه نامیده میشدند. بعد از آنها نیز دو سلسله گوناگون ترکهای مهاجر که در زمان غزنویان و سپس سلجوقیان حاکم خوارزم شدند، همه خود را صرف نظر از قومیت اصلی خود «خوارزمشاه» نامیدند؛ بنابراین «خوارزمشاه» عنوان خاصی برای دودمان و خانواده معینی نبود، بلکه کلاً همه حاکمان و شاهان خوارزم چنین نامیده میشدند. پس از فتوحات مغول این پادشاهی محلی و عنوان «خوارزمشاه» نیز مانند اکثر عناوین دیگر گذشته شاهان محلی به تاریخ پیوست.
و اما به تاریخ پیش از اسلام خوارزم برگردیم.
فاصله سالهای ۱۰۰ تا ۶۰۰ میلادی دوره شکوفایی تمدن پیشا اسلامی خوارزم بود. بقایای کنونی معماری و آبیاری از طریق کانالها و قناتهایی که از حوضه آمو دریا به مزرعههای خوارزم کشیده شده بود، حکایت از تمدنی باستانی و درخشان، اما ویران شده دارند. به گفته بیرونی، تقویم خورشیدی خوارزمی از پیشرفته ترین نظامهای گاهشماری باستان بود. دین خوارزمیان شاخهای از آیین زرتشت بود، اما طرفداران آیین مانی و همچنین مسیحیت یونانی-رومی نیز به تکثر و در نتیجه تعامل و تساهل مذهبی این سرزمین میافزود.
خوارزمیان باستان بازرگانان ورزیدهای بودند که به ویژه در هزاره یکم میلادی از تجارت میان ایران، هندوستان، دشتهای شمال و حوزه رودخانه ولگا سود بزرگی بدست آورده، ثروتمند شده بودند.
در جانب شرق خوارزم، سُغدیها در دو واحه بزرگ بخارا و سمرقند میزیستند. آنها نیز فعال شده و در تجارت شهرتی به هم زده بودند. تاجران سغدی تا کاشغر و چین رفته، همراه با کالاهای خود، فرهنگ و زبان ایرانی شرقی و الفبای متاثر از آرامی خود را تا آن سرزمینها برده بودند. با این ترتیب تأثیر زبانهای ایرانی شرقی بر سنجان و کاشغر چین یعنی آنچه که بعدها «ترکستان شرقی» نامیده شد، از همان دوره و از طریق تجارت و آمیزشهای اجتماعی آغاز شد و بعدها با ظهور و گسترش اسلام به این مناطق عمیقتر گردید. خوارزمیان نیز به نوبه خود پس از گرویدن به اسلام، دین نو خود را به ولگای علیا یعنی منطقه تاتار نشین «قازان» بردند.
زبان خوارزمی یکی از شاخههای گوناگون زبانها و لهجههای ایرانی شرقی و به سُغدی نزدیک بود، اما این زبانها هردو ویژگیهای خود را داشتند. این زبانها و همچنین بلخی باستان و زبانهای قدیمی کوهستانهای شرق و جنوب تاجیکستان کنونی، بی شک تأثیر مهمی بر شکل گیری زبانهای کنونی ایرانی شرقی در تاجیکستان و افغانستان گذاشتهاند. امروزه زبان خوارزمی باستان کاملاً از میان رفته، اما از زبان سغدی باقیمانده کوچکی به نام یغنابی در تاجیکستان به جا مانده است. آثار نوشتاری باقیمانده از سغدی به مراتب بیشتر از خوارزمی باستان است. نخستین آثار نوشتاری زبان خوارزمی مربوط به دویست سال پس از میلاد و نوشتههای حک شده روی سکهها، چوب و چرم با الفبایی ملهم از آرامی است. نمونههای نوشتاری خوارزمی دوره اسلامی نیز پراکنده است. این نمونهها را عمدتاً به خط عربی-فارسی در آثار ابوریحان بیرونی میتوان یافت که شامل واژههای نجوم و تقویم و یا نام روزها، ماهها و جشنها میباشد. در «مقدمه الادب» زمخشری که دانشمند، مورخ و ادیب دیگری از خوارزم بود نیز میتوان اینگونه واژهها را یافت. اما تاریخ تالیف این و چند منبع دیگر که حاوی نموئههای زبان خوارزمی باستان است، مربوط به دوره نفوذ و گسترش قبایل ترک در خوارزم و ترک زبان شدن مردم آن است[۶].
خوارزم در اوایل اسلام
[ویرایش]در آغاز دوره اسلام، آفریغیان همچنان بر خوارزم حکومت میکردند و کاث باستانی در کرانه شرقی آمودریا پایتخت آنان بود. خوارزمشاهیان آفریغی سیصد سال قبل از اسلام به حکومت رسیده بودند. با تصرف خوارزم از سوی اعراب، آفریغیان نیز در نهایت مسلمان شدند و حتی تا سیصد سال پس از اسلام هم به حکومت محلی خود ادامه دادند.
اما به نظر میرسد که در یکی دو قرن نخست بعد از ظهور اسلام اهمیت بازرگانی و سیاسی شهر گورگنج یا گرگنج در غرب و جنوب آمودریا به عنوان مقصد نهایی تجارت با دشتهای شمال، قبایل ترک، حوزه رودخانه ولگا و روسیه جنوبی افزایش یافته و اهمیت کاث را تحت الشعاع خود قرار داده است.
فتح خوارزم و ماوراءالنهر از سوی اعراب درست همزمان با سلسله بحرانهای جدی سیاسی، اقتصادی و قومی در این مناطق مرزی انجام گرفت. در واقع میتوان گفت که حمله اعراب و فروپاشی ساسانیان نخستین عامل اصلی از بین رفتن تعادل سیاسی و قومی و آشفتگی اقتصادی در این منطقه شده و زمینه تحولات و بحرانهای جدی مانند هجوم قبایل چادرنشین دشتها و ناآرامیها و جنگهای پیا پی بعدی را آماده کرده است.
صد سال پس از ظهور اسلام در نتیجه دو حمله ویرانگر فرمانده و حاکم عرب خراسان و ماوراءالنهر، قتیبه بن مسلم، فشار قبایل ترک دشتهای شمال و اختلافات داخلی سیاسی میان خوارزمیان، حکومت آفریغیان به تدریج دچار ضعف و زوال شد. باسورث با تکیه بر بیرونی و دیگر مورخین از «ویرانگری اعراب مهاجم تحت فرماندهی قتیبه بن مسلم در سال ۹۳ ق. (۷۱۲ م) و تأثیر مخرب آن بر فرهنگ خوارزم باستان» سخن میگوید که ضمن آن کتابخانه و نسخههای خطی و ذیقیمت آن به زبان خوارزمی باستان طعمه آتش شده است[۷]. بهراستی هم بیرونی در اثر معروف خود «آثارالباقیه» که در سالهای ۳۹۰ ق. تالیف شده، مینویسد که حاکم عرب «قتیبه بن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان (خادمان آتشکده زرتشتی و موبدان،م) خوارزم را از دم شمشیر گذرانید و آنچه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند، همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان اُمی و بیسواد ماندند»[۸].
در نهایت رقابت و کشمکش میان دودمان آفریغیان کاث و دودمان بومی و ایرانی دیگری در گورگنج به نام مامونیان کار را به سرنگونی آفریغیان به دست مامونیان در سال ۹۹۵ م. رسانید. سقوط آفریغیان نتیجه کشمکشی داخلی میان دو گروه خوارزمیان ایرانی بود که شرایط طبیعی، بی توجهی به کشاورزی و فشار و دست اندازیهای قبایل ترک به این روند سرعت بیشتری بخشیده است[۹].
مامونیان پس از نشستن بر تخت بیش از ششصد ساله آفریغیان، طبق رسم پیشکسوتان شان خود را «خوارزمشاه» نامیدند. اما دولت آنها دیری نپائید و بیش از ۲۲ سال در برابر سلطان نوپای غزنوی دوام نیاورد. فشار قدرت محمود غزنوی که در خراسان به جای امیران سامانی نشسته بود، رفته رفته بیشتر میشد. سلطان محمود در رقابت خود با قراخانیان نیاز داشت تا خاطرش از بابت خوارزم آسوده باشد. اگرچه خلیفه عباسی به خوارزمشاه جدید یا همان ابوالعباس مامونی لقب «عین الدوله» بخشیده بود و حتی ابوالعباس برای جلب رضایت محمود، خواهر او را به زنی گرفته بود، ولی سلطان محمود در سال ۱۰۱۷ م. خوارزم را تصرف نموده و یکی از فرماندهان مورد اعتماد خود به نام «آلتونتاش» را که غلام سابق و ملازم پدرش سبکتکین بود، به شاهی خوارزم منصوب نمود.
این حادثه در عین حال پایان حکومت حدوداً دو هزار ساله ایرانیان شرقی بر خوارزم و قسمت اعظم ماوراءالنهر (به استثنای سرزمینهای کوهستانی آن یعنی تاجیکستان کنونی) و زوال زبان ایرانی خوارزمی و دیگر زبانهای ایرانی شرقی این منطقه مانند سغدی بود. پس از این تاریخ، حاکمان ترک تبار خوارزم تا حمله مغول همچنان خود را به رسم گذشته «خوارزمشاه» مینامیدند[۱۰].
ترک زبان شدن خوارزمیان در این دوره آغاز گردیده است[۱۱].
اکثریت مردم بومی خراسان تاریخی و ماوراءالنهر که زبان آنها سغدی، خوارزمی و یا بلخی بود، با قبایل ترک درآمیختند و ترک زبان شدند. این «زبان ترکی» بیشک هنوز نظام نوشتاری مشخص و منسجمی نداشت. بعلاوه هر کس در محاوره روزمره ترکی از لهجه بخصوص قبیله خود استفاده میکرد و این لهجههای شفاهی نیز بخاطر کوچهای مستمر و زندگی چادرنشینی، پیوسته در حال تغییر بود. اما بطور کلی در مناطقی که ازبکستان کنونی است، سهم ترکهای شرقی قارلوق و قپچاق-اویغور بیشتر بود، در حالیکه در طرف خوارزم و جنوب آن یعنی ترکمنستان کنونی تمرکز اغوزها چشمگیرتر بود. آثار نوشتاری مانند ادبیات، نامهها، اسناد و دفاتر دولتی اصولاً فارسی و یا عربی بود، اما در گفتگو میان گویشوران زبانهای مختلف، زبان ترکی به کار برده میشد[۱۲] که دلیل احتمالی آن افزایش جمعیت و تعداد ترکها و حاکمیت آنان بر دستگاه نظامی و حکومتی بود.
ماوراءالنهر و بخصوص خوارزم که پس از سال ۷۴۵ م؛ و کوچهای داخلی ترکها در دشتهای آسیا تبدیل به مرکز تجمع قبیله ترک آغوز شده بود[۱۳]، مستقیماً بر سر راه کوچهای قبایل ترک به سوی خراسان و مابقی ایران قرار داشت. تاجیکستان کنونی به خاطر کوهستانی بودن طبیعت آن چندان مورد توجه ترکها نبود. اکثریت ترکها از سرزمینهای هموارتر ماوراءالنهر یعنی ازبکستان و ترکمنستان کنونی به سوی خراسان روان بودند، هرچند تعداد قابل توجهی از آنان نیز در این سرزمینها مسکون شدند. بزودی با حاکمیت یافتن جنگجویان ترک و افزایش جمعیت و مردمی که زبانشان ترکی بود، زبان مردم ماوراءالنهر و خوارزم یعنی ازبکستان و ترکمنستان کنونی نیز دچار دگرگونی گشت. مردم بومی خوارزم از لحاظ فرهنگی و زبان با ترکان تازه از راه رسیده آمیزش یافته و حاکمیت نیز از نظر سیاسی در آنان مستحیل گردید. گلدن نظر دانشمندان مردم شناسی را چنین نقل میکند: «این تغییر و تحول در مرحله نخست قومی نبود، بلکه زبانی بود. مردمی که سابقاً نیز در این سرزمینها میزیستند، همچنان به زندگی خود ادامه میدادند، اما بجای زبان سابق خود، شروع به گفتار به ترکی نمودند»[۱۴].
خوارزمشاهیان تُرک
[ویرایش]آلتونتاش و فرزندان او که از عوامل سلطان محمود بشمار میرفتند، تا نیمه قرن یازدهم میلادی خوارزم را به عنوان حد مرزی دولت غزنویان محافظت نمودند، اما حاکمیت غزنویان در این ولایت دور و منتهی الیه دولت غزنوی کوتاه مدت بود. با شکست غزنویان بدست سلجوقیان مقارن سالهای ۱۰۴۰ م. حکومت خوارزم نیز بدست سلجوقیان افتاد و این بار آنها عامل خود انوشتکین و یا نوشتکین غرچه یا قره چایی را که از غلامان ترک سلجوقی بود، به ولایت خوارزم برگزیدند. انوشتکین پایهگذار آخرین سلسله خوارزمشاهیان بود که با انقراض سلجوقیان مدتی بر ماوراءالنهر و اکثر سرزمینهای ایران حکمفرمایی کرده و سپس در مقابل حملات مغول ایستادگی نمودند.
فرزند انوشتکین به نام قطب الدین محمد در سال ۴۹۰ ق. (۱۰۹۷ م) دودمانی موروثی در خوارزم برپا نموده و خود را «خوارزمشاه» نامید و عملاً استقلال یافت. بعد از او ایل ارسلان، تکیش و علاءالدین محمد خوارزمشاه سلطه خود را بر ماوراءالنهر، خراسان و بخش بزرگی از ایران کنونی گسترش دادند. آخرین پادشاه این سلسله جلال الدین خوارزمشاه منکبورنی بود که در قرن هفتم قمری (قرن سیزدهم میلادی) در برابر یورش سهمگین مغولها پایداری کرد، اما بالاخره شکست خورد.
با این شکست، خوارزم ضمیمه امپراتوری مغول گردید. مغولها به مدت یک و نیم قرن بر دشتهای اغوز-قبچاق و روسیه جنوبی مسلط بودند. سرزمینهای شمالی و شرقی آمودریا از جمله کاث که تبدیل به دهکدهای بی اهمیت شده بود و خیوه که به خاطر تجارت و بازار بردگانش شهرت یافته بود، جزو متصرفات مغول در ماوراءالنهر گردید که به پسر دوم چنگیز خان به نام جغتای یا چاغاتای رسیده بود. این دولت از هنگامی دولت جغتای نامیده شد که مغول بر ماوراءالنهر و بخشی از خراسان و افغانستان کنونی دست یافت[۱۵]. زبان ترکی جغتایی ریشه اصلی زبان کنونی ازبکی و اویغوری را تشکیل میدهد.
در سال ۱۲۱۹ م. لشکریان چنگیز خان ابتدا غرب آسیای میانه از جمله ماوراءالنهر، خوارزم و خراسان را تصرف نموده و اکثر شهرهای این ولایات و همچنین خوارزم را با خاک یکسان نمودند. از مرو و خوارزم نیشابورتا عراق و اوکراین صدها هزار نفر به قتل رسیدند و شهرها ویران گشتند. در ماوراءالنهر و ایران، لشکریان مغول به حکومت خوارزمشاهیان پایان دادند و سپس به سوی بقیه سرزمینهای ایرانی، عراق و آناتولی یعنی ترکیه کنونی شتافتند.
اکثر مورخین ماوراءالنهر و ایران، حملات مغول را پایان یک دوره ثبات و ترقی و آغاز پسرفت و زوال جوانب مختلف زندگی سیاسی و اجتماعی این منطقه میشمارند. بدون شک، این، واقعیتی بسیار تلخ است. اما دویست و اندی سالی که از سرنگونی سامانیان تا آغاز حملات ویرانگر جانشینان چنگیز گذشت نیز برای ماوراءالنهر، خراسان و کلاً ایران از بسیاری جهات دیگر سرنوشت ساز بود.
زیرنویسها:
[ویرایش][1] Bregel: Turko-Mongol Influences in Central Asia, in Canfield: Turko-Persia, p. ۵۴
[2] Frye: Pre-Islamic and early Islamic cultures in Central Asia, in Canfield: Turko-Persia, p. ۳۶
[3] Bregel: ibid.
[4] Frye: ibid. , p. ۳۷
[5] Rapoport, Yuri A. (1991): Chorasmia i. , Archaeology and pre-Islamic history; in EIr online, viewed on 21.01.2019
[6] McKenzie, D. N. (1991, 2011): Chorasmia iii. , The Chorasmian Language; in Eir online; retrieved on 21.01.2019
[۷] باسورث: تاریخ دودمانی و سیاسی ایران، در: تاربخ کمبریج ایران، ج. پنجم، ص. ۱۵
[۸] بیرونی: آثار الباقیه، ص. ۷۵
[۹] باسورث: همانجا، ص. ۱۶
[10] Bosworth: Chorasmia, in EIr online, viewed on ۰۶٫۱۱٫۲۰۱۹
[۱۱] باسورث: تاریخ دودمانی و سیاسی ایران، در: تاربخ کمبریج ایران، ج. پنجم، ص. ۱۶
[12] Golden: Central Asia in World History, p. ۷۳
[۱۳] ن. فصل گذشته همین کتاب «ایرانیان میروند، ترکان میآیند».
[14] Golden: ibid.
[15] Bosworth: Chorasmia, in EIr, ibid.