چشمانداز/خاطره و یادداشت
چند ترجمه | خاطره و یادداشت | ' |
اولین ترجمههای ترکی صمد بهرنگی
[ویرایش]عباس جوادی – تا جائیکه اطلاع دارم ترجمههای ترکی من از معروفترین قصههای صمد بهرنگی در سالهای ۱۹۷۰ م اصولاً اولین ترجمههای ترکی مرحوم بهرنگی بودند. بعدها ترجمههای مختلفی از این قصهها در ترکیه چاپ شد.
سالهای ۱۹۷۲-۷۳ میلادی بود یعنی زمانیکه در «دانشکده زبان، تاریخ و جغرافیا» ی دانشگاه آنکارا دوره فوق لیسانس میخواندم و در عین حال آماده رفتن به آلمان برای دوره دکتری میشدم. صمد بهرنگی پنج سال قبل از آن فوت کرده بود و من هم جزو جوانانی بودم که نقش و اهمیت اجتماعی صمد و کسانی نظیر او از قبیل غلامحسین ساعدی و یا جلال آل احمد را در عالم ایدالیستی خود بسیار بزرگ کرده بودم و از جمله فکر میکردم جامعه عقب مانده ایران با کوششهای این قبیل انسانها حتماً بجلو خواهد رفت. بخصوص کار بهرنگی بعنوان معلم برای ما بسیار قابل ستایش بود. جنبه جالب دیگری که بهرنگی داشت حمایت او از تحصیل، چاپ و پخش کتابهای آموزشی ترکی آذری بود.
وقتی بهرنگی در سال ۱۳۴۷ در ارس غرق شد ما هنوز از چند و چون داستان خبری نداشتیم و کسی در محیط چپی و ضد رژیم شاه که آنوقتها بین روشنفکران حاکم بود نمیتوانست چیزی بجز شایعه کشته شدن او را که زود پخش شد و بدون سوال و تردید مورد قبول قرار گرفت قبول کند. اینکه ممکن است کسی مثل صمد بهرنگی بخصوص بعلت شنا بلد نبودن واقعاً خودش در ارس غرق شده باشد برای کسانیکه در رویاروئی با رژیم شاه نیازمند خون و شهادت و حوادث دراماتیک بودند اگر هم واقعیت داشت قابل اعتراف نبود. خاطرات حمزه فراهتی دوست نزدیک بهرنگی و از رهبران سابق «فدائیان خلق» که همه سالها او را متهم به کشتن صمد از طرف حکومت میکردند قرار بود بعدها منتشر شود وآب سردی بر سر شهادت پرستان خواب آلود بریزد.
اما در سالهای ۱۳۵۰ ش یعنی در این آخرین دهه حاکمیت پهلوی هنوز نام هائی مانند صمد بهرنگی اسطوره هائی نیمه مقدس بودند که روشنفکران از آنان انتظار داشتند منجی ملت باشند. من یک نسل از صمد جوانتر بودم. در آن سالها برای ما جوانانی که بتازگی به خارج از کشور آمده بودیم و تحت تأثیر تشنج سیاسی داخل بودیم ترجمه و پخش آثار کسانی مانند بهرنگی و یا فروغ فرخزاد جزو «وظایف میهنی» برای تنویر افکار جهانی در مورد اوضاع ایران بشمار میرفت.
در سالهای ۱۹۷۲ و ۱۹۷۳ مدت کوتاهی قبل از اینکه برای ادامه تحصیل به آلمان بروم ابتدا دو قصه «ماهی سیاه کوچولو» و «یک هلو، هزار هلو» را به ترکی ترجمه کردم و به دوستان ترک همدورهای ام که با مؤسسه انتشاراتی «گؤزلم» آشنا بودند دادم. ابتدا «ماهی سیاه کوچولو» و سپس «یک هلو، هزار هلو» در سال ۱۹۷۲ با نام مستعار «ع. دوست» A. Dost که بعنوان مترجم برای خود انتخاب کرده بودم منتشر شد. تا جائیکه بخاطر دارم «یک هلو، هزار هلو» چندان مورد استقبال قرار نگرفت اما «ماهی سیاه کوچولو» موفقیت نسبتاً بزرگی بود تا جائیکه مرحوم اردال اؤزErdal Öz که آنوقتها هم در آنکارا یک کتابفروشی داشت و هم جزو صاحبان مؤسسه معروف «جان» Can Yayınevi و مسئول سری کتابهای کودکان بنام «آرکاداش» Arkadaş Kitaplar در استانبول بود تماس گرفته پرسید که آیا میتوانم قصههای دیگری از بهرنگی ترجمه کنم یا نه. اؤز بعدها نویسنده نسبتاً معروفی شد.
با این ترتیب انتشارات «جان» در ترکیه دومین مؤسسهای شد که قصههای صمد بهرنگی را به ترکی منتشر نمود. نام مستعاری که من این بار بعنوان مترجم برای خود انتخاب کردم «شعله آک یوز» Şule Akyüz بود. راستش هنوز هم دقیقاً نمیدانم چرا مصرانه از نام مستعار استفاده میکردم و نمیخواستم نام حقیقی ام زیر چاپ برود. تا جائیکه بخاطر دارم فکر میکردم اگر در حکومت ایران این را بفهمند برای من خوب نیست.
سه قصه دیگر بنامهای «اولدوز و کلاغها»، «اولدوز و عروسک سخنگو» و «افسانه محبت» با این ترتیب در مؤسسه «جان» استانبول بچاپ رسیدند. سال ۱۹۷۴ که من به آلمان رفتم ادامه همکاری با مؤسسه «جان» و ترجمه بعضی قصههای دیگر بهرنگی را به یکی از دوستان خوب شمالی ام سپردم.
فکر کنم بعدها ترجمههای دیگری بخصوص از «ماهی سیاه کوچولو» در ترکیه بچاپ رسید. بنظرم ترجمههای دوست عزیزم دکتر هاشم خسروشاهی که امروزه یکی از نویسندگان بنام ترکیه است از بهترین ترجمههای بهرنگی بشمار میروند.
امروز که برگشته به گذشته نگاه میکنیم درکش آسانتر است که نه بهرنگی و نه دیگران آن اسطورهها و منجیان ملت نبودند که دیگران از آنها ساخته بودند. آثار بهرنگی هم البته چیزی در سطح کلاسیکهای دنیا نیستند. اما من هنوز باور دارم که بهرنگی اولاً انسانی پاک و شریف و معلمی با ایمان به کار آموزگاری، نوشتن و تحقیق بود که هم وغم خود را صرف خدمت به مردم و بخصوص کودکان و جوانان عادی و بیسواد میکرد و ثانیاً آثار او و بخصوص قصههایش، اگر چه بعضی از آنها نه قصه کودکان بمعنای سنتی کلمه بلکه داستانهائی برای تشویق کوشش، پویش و پیشرفت اجتماعی هستند، اکثراً ارزش خود را حفظ کرده و بخصوص در آن سالها ترجمه و معرفی آنها بویژه در کشورهای همسایه ایران کاری خیر بوده و هنوز هم هست.
خاطره ژانویه خونین ۱۹۹۰ در باکو
[ویرایش]عباس جوادی – وقت پرواز من از باکو به مسکو چند ساعت قبل از شروع بیستم ژانویه سال ۱۹۹۰ بود. تاریخ بلیطی که دو ماه قبل از آن گرفته بودم این طور بود و گرنه نمیدانستم روز ۲۰ ژانویه چه اتفاقاتی حواهد افتاد.
طرف عصر دوستان «جبهه خلق آذربایجان» آمدند که «عباس معلم، کمی زود باشید، میگویند تانکهای روسی شهر را محاصره کردهاند و احتمالاً بعد از نصف شب حمله خواهند کرد. اگراز حالا به فرودگاه نروید، راه بسته خواهد شد و آن وقت دیگر نمیتوانید بروید.»
من آن شب یعنی شام ۱۹ ژانویه به فرودگاه باکو رفتم، سوار هواپیما شدم و صبح ۲۰ ژانویه در مسکو بودم. در هتل شنیدم که شب تانکهای روسی به باکو حمله کردهاند و «بیش از صد نفر» کشته شده است. بهانه برای وزیر داخله دیمیتری یازوف که به دستور میخائیل گورباچوف فرمان حمله را داده بود از بین بردن «جبهه خلق» و «پایان دادن به هرج و مرج در پایتخت جمهوری آذربایجان» بود.
همکاران بیبیسی برای گرفتن مصاحبه تلفن کردند. البته من حوادث خونین خود روز ۲۰ ژانویه را شخصاً ندیده بودم اما در باکو شاهد دو هفتهای بودم که منتج به آن فاجعه خونین شد.
این طور تصور کنید که آن هفتهها و ماهها در آذربایجان به اصطلاح «سگ صاحبش را نمیشناخت.» این وضع را کم و بیش در اکثر جمهوریهای شوروی میشد دید. اتحاد شوروی وارد مرحله فروپاشی شده بود و حزب حاکم کمونیست و دستگاه حکومتی هر جمهوری که تا آن وقت همیشه وابسته به مسکو بود نمیدانست چه کند؛ و لیکن در آذربایجان مانند اکثر جمهوریهای دیگر شوروی در مقابل چنین حکومتی مخالفتی قوی و سازمان یافته هم وجود نداشت.
از ماهها قبل ارمنیهای ناسیونالیست تقریباً همه مسلمانان ترک آذری را از جمهوری همسایه ارمنستان بیرون کرده به آذربایجان فرستاده بودند. در منطقه قره باغ کوهی هم که هنوز رسماً بخشی از آذربایجان بود نزاع و زد و خوردها بین ارمنیها و آذریهای ترک زبان شروع شده بود و هر روز شدت میگرفت. چون ارمنیها هم تعدادشان بیشتر بود، هم مسلح و خوب سازمان یافته بودند و از حمایت ارمنستان برخوردار بودند آذربایجانیها را از آنجا هم بیرون میکردند. همان وقتها هم معلوم بود که ارمنیهای ارمنستان و قره باغ مصمم هستند که متحد شوند – اتحادی که بناچار میبایست بقیمت تجزیه آذربایجان صورت گیرد.
من اینجا تفکیک را بین «آذری مسلمان و ترک زبان» (شهروند آذربایجان و یا ارمنستان) و «ارمنی» (ارمنی ارمنستان و یا ارمنی قره باغ) میگذارم. در آن ژانویه ۱۹۹۰ هنوز همه شهروند شوروی بودند و روی کاغذ قومیت، دین و زبان شما اهمیتی نداشت، اگرچه بسیاریها عملاً طرف هم قومها، همکیشان و همزبانان خود را میگرفتند. مثلاً آذربایجانی روس و یا ارمنی و یهودی هم وجود داشت (و هنوز هم هست) و درطرف مقابل یعنی ارمنستان هم کسانی بودند که مسلمان و ترک زبان و یا کُرد زبان بودند و در ارمنستان زنگی میکردند. یعنی اختلاف بین شهروندها نبود، بین ترک زبان مسلمان در یک طرف و ارمنیها در طرف دیگر بود – صرف نظر از اینکه شهروندی شما چیست. از این جهت در آذربایجان اقلیتهای روس، تالش، کُرد و یا گرجی آذربایجان عموماً در این مناقشه شرکت نکردند و بهمان صورت هم در طرف ارمنستان موضوع بر سر ارمنیها بود و نه اقلیتهای دیگر: دعوای دو گروه اجتماعی، دو قوم، کشاکشی که دیگران در آن ذینفع نبودند.
شهروندی همه هنوزشوروی بود تا اینکه دو سال بعد اتحاد شوروی از نظر حقوقی هم لغو گردید. اما «شهروندی شوروی» مخلوقی ایدئولوژیک بود که در ذهنیت تاریخی مردم ریشه ندوانده و قبول نشده بود. فاجعه زمانی شروع شد که شهروندی بهم خورد و قومیت و دین اولویت یافت. در حالیکه ارامنه هر دو طرف خواستند یکی شوند ترکهای مسلمان و آذری طرف مقابل هم ناچار شدند در یک طرف جمع شوند. ارمنستان و قره باغ از ترک زبانهای آذری خود خالی شده بود و آذریهای مسلمان و ترک زبان ارمنستان و قره باغ، حتی آنهائیکه باکو و گنجه را در عمرشان ندیده بودند با این تصفیه قومی به سرزمینهای جدیدی پناه آوردند که قرار بود موطن «حقیقی» و «خالص» آنها شود.
آذریهای قره باغ هم از سرزمین آباء و اجداد خود بیرون رانده شدند. میگفتند مجموعاً صد هزار آذربایجانی ترک و مسلمان از ارمنستان و قره باغ اخراج شدهاند که در چادرها، خانههای متروک و یا خانه ارامنهای جایگزین شده بودند که یا خود از آذربایجان رفته و یا متقابلاً توسط آذریها از خانه و آشیانه خود رانده شده بودند.
دوستان «جبهه خلق» مرا یک بار به ملاقات یک عده آذربایجانی بردند که ارمنیها از قره باغ بیرونشان کرده بودند. در هر اتاق یک آپارتمان کهنه و زه در رفته باکو بطور متوسط پنج آواره قره باغ را جابجا کرده بودند. بنظرم وضع خورد و خوراکشان قابل تحمل بود اما بهداشت، تحصیل کودکان، خدمات پزشکی و حتی شاید قبل از همه شوک جنگ و خون و از دست دادن همه چیز و در عین حال بیکاری و ناروشنی آینده وضع دلخراشی بوجود آورده بود که در دل آنها و کلاً جامعه آذربایجان حس نفرت و انتقامجوئی را شعلهور مینمود.
«جبهه خلق» در مقابل نیروهای شبه نظامی ارمنی «کمیتههای دفاع» درست کرده بود. آذربایجانیهای ترک و مسلمان هم در شهر صنعتی سومقاییت در شمال باکو ارمنیها را از خانه هایشان بیرون کرده بودند. در خود باکو من خودم شاهد آن بودم که چند خانواده ارمنی را از خانه هایشان بیرون کردند.
مسابقه وحشتناکی شروع شده بود: کدام طرف زودتر افراد بیشتری را از طرف مقابل بیرون خواهد کرد و سرزمین «تک قومی» خود را درست خواهد کرد؟ نفرت، خشونت و بی قانونی، نزاع، زد و خورد، غصب و دزدی اموال مردم، رشوه خوری بی حساب حتی بین نظامیان… و جنگ. گویا همه، از افراد و گروهها گرفته تا هر که زورش میرسید، بخود میگفت «باید از فرصت استفاده کرد، هر چه امروز به چنگ آوریم خیر است و در جیبمان خواهد ماند.» دزدیهای کلان اموال دولتی و خصوصی کردن بی قانون املاک حکومت در سرتاسر شوروی سابق هم بیشتر مربوط به این دوره است.
شرایط امروزی منطقه قره باغ که همزاه با هفت ولایت جمهوری آذربایجان از آن روزها تا کنون تحت اشغال ارمنی هاست نتیجه جو و شرایطی است که آن چند ماه و دو سه سال بر قفقاز حاکم بود. اکثر آذربایجانیهای قفقاز بر آن اند که ارمنستان همه اینها را با کمک روسیه انجام داده و همان وضع را امروز هم ادامه میدهد و در عین حال حمله به باکو هم جزئی از این «طرح» بود که به اشغال بیش از یک ششم جمهوری آذربایجان منتج شد. البته کمتر کسی کمبودها و گناههای خود را اعتراف میکند.
مرا مرحوم پروقسور یاشار قارایف از طرف آکادمی علوم آذربایجان به باکو دعوت کرده بود. آن وقتها «جبهه خلق» در آکادمی خیلی فعال بود. رهبر جبهه مرحوم ابوالفضل علی یف معروف به «ائلچی بیگ» هم در واقع کارمند آکادمی بود اما به من گفتند چون کارش در «جبهه خلق» زیاد است معمولاً به آکادمی نمیآید. یک بار دوستان مرا به ملاقات او بردند. تقریباً ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. بار دوم که ائلچی بیگ را دیدم روز شنبه ۱۲ ژانویه قبل از آن میتینگ بزرگ و تاریخی «میدان آزادی» باکو بود که بعد همه به آنجا رفتیم.
البته دو بار ملاقات با یک نفر و چند سخنرانی و مقاله خواندن از او برای قضاوت در مورد آن شخص کافی نیست و من هم چنین نیتی ندارم. قضاوت نه، اما اجازه بدهید عرض کنم که تأثیر کلی ائلچی بیگ بر من این بود که او فرزند و محصول اوضاع و احوال عمومی اجتماعی و سیاسی آن دوره مشخص در آذربایجان قفقاز و شوروی بود. آدمی بود فوقالعاده صمیمی و متواضع اما بسیار احساساتی و شعاری و نه عملگرا و کار حل کن. بسیار هم اهل ادبیات و تاریخ بود، اما بنظر من ائلچی بیگ مجموعاً انسانی نبود که ویژگی رهبری سیاسی یک حزب و بخصوص توده مردم را آن هم در چنان مرحله توفانی این مردم قفقازداشته باشد.
با اینهمه بخاطرادامه شکستها در جنگ، موج دشمنی با ارمنستان، محبوبیت «جبهه خلق» و نبودن آلترناتیوی جدی، ائلچی بیگ در سال ۱۹۹۲ دومین رئیس جمهور «جمهوری مستقل آذربایجان» انتخاب شد. ائلچی بیگ قبلاً هم ناسیونالیست بود اما با اوج بحران با ارمنستان، ناسیونالیست تر و پان ترکیست تر شد. او تصور میکرد ترکیه و بخصوص آذربایجانیان ایران به کمک آنها خواهند شتافت و حتی در این گیر و دار «دو آذربایجان هم از طریق جدائی جنوب از ایران اشغالگر دو باره متحد خواهد شد» – که البته این خیالی پوچ و اشتباهی دهشتبار بود.
در مقابل شکستهای پیاپی در مقابل ارمنیها و انزوا از روسیه و غرب، ائلجی بیگ و «جبهه خلق» محبوبیت خود را بین مردم تا حد زیادی از دست دادند و بدنبال بالا گرفتن اختلافات گروهی در داخل آذربایجان، خود ائلچی بیگ از مقام ریاست جمهوری کنار رفت و جای خود را به مرحوم حیدر علی یف داد که آن روزها از دیدگاه بسیاریها درآذربایجان تنها شخصیتی بود که میتوانست مملکت را از این بحران عمیق نجات دهد.
از آن تاریخ ۲۴ سال میگذرد. هنوز قره باغ و حتی خارج از آن هفت ولایت آذربایجان یعنی بیش از ۲۰ درصد کل اراضی جمهوری آذربایجان تحت کنترل ارمنی هاست و امید چندانی نیست که با وجود مذاکرات و بیانات بی پایان، این وضع به این زودیها تغییر یابد.
و اما از نظرذهنیت شهروندی قاطبه مردم، بنظر من، مردم جمهوری آذربایجان هنوز کوشش میکنند تا به یک توافق عمومی برسند: معیار شهروندی آذربایجان چیست؟ نژاد؟ ترک بودن؟ زبان ترکی آذری؟ مسلمان بودن؟ کسی که شهروند آذربایجان و لیکن روس یا تالش یا ارمنی و یا کُرد است هم به همان درجه «آذربایجانی» است که یک ترک زبان مسلمان آذربایجانی است؟ شهروندی مهم تر است یا قومیت، زبان و یا دین و مذهب؟
خاطرات دبیرستان فردوسی
[ویرایش]۱۷-۱۸ ساله که بودم کلهام دیگر از نظر سیاسی داغ کرده بود. زمان شاه بود، سالهای ۱۳۴۰. به دبیرستان فردوسی تبریز میرفتم. بحثهای سیاسی و فلسفی مد روز بود. مرتب و با حرص و جوش بحث میکردیم – گویا همه و هرکدام ما ۱۷-۱۸ سالهها خیلی از سیاست، اوضاع بینالمللی، جامعهشناسی، اقتصاد، فلسفه و تاریخ جهان خبر داریم!
در کلاس ما و کلاسهای دیگر همه رقم آدم پیدا میشد، از تودهای و جبههای گرفته تا نیروی سومی، اسلامی و یا طرفداران کسروی و شاه پرست. بعدها درک کردم که این گروه بچهها واقعاً نه میدانستند تودهای و جبههای یعنی چه و نه میفهمیدند که اگر در این طرز فکر خود پافشاری کنند در اوضاع آن سالها و بعداً چه عواقبی برای اکثر آنها خواهد داشت. اگرچه من جزو «شاه پرستها» نبودم بعدها یعنی بعد از انقلاب اسلامی، فکرمیکردم که رژیم شاه و ساواک به نسبت واقعاً بردبار تر و بیشتراهل تحمل جوانان بود.
خانوادهها و بزرگترها کمی گوش بچههای جبههای و نیروی سوم و تودهای و عموماً باصطلاح «روشنفکر» را میکشیدند. آنها هم همیشه فکر میکردند که نگرانی از «منافع شخصی» و خانوادگی چیزی حقیر و شرم آور است چونکه «حقیقت» و «منافع بشریت» مهم تر از منافع شخصی است.
این بچهها اغلب در عین حال روشنفکرمنش، رمانتیک و شعر دوست هم بودند. من هم جزو این دسته بودم. اما بنظرم ما بیشتر تحت تاثیرخانوادهها و دوستان خود و یا مد روشنفکری روز بودیم و با یک احساس تمیز و بدون توقعی میخواستیم مثل اکثریت نباشیم بلکه اهرم تغییر شویم و «جامعه و دنیا را عوض کنیم.». اما همه ماها را اگر جمع میزدی بنظرم بیشتر از ۲۰-۲۵ در صد سیکل دوم دبیرستان نمیشدیم. اکثریت بزرگ بچهها کاری به این کارها نداشتند اما با همه رفیق و دوست بودند. بعضیها هم شاهدوست بودند.
اکثریت بسیاربزرگ بجههای کلاس ما و کلاسهای دیگر اهل تبریز و دوروبر آن بودند. یک چند نفر هم فارسی زبان و کرد و آسوری و ارمنی و بهائی هم میشناختم که یا در کلاس ما بودند یا در کلاسهای دیگر. اما هیچ مشکل و اختلافی بین ماها نبود. فقط یادم هست که بچههای بهائی احتمالاً بخاطر پیش داوری هائی که آن وقتها هم در مورد این آئین بود زیاد با دیگران قاطی نمیشدند. ما در کلاس یعنی وقتی معلم بطور رسمی درس میداد و سوال و جواب میکرد فارسی حرف میزدیم اما در خود کلاس و بیرون ازآن بین خودمان و یا حتی بیرون از کلاس با معلمها ترکی حرف میزدیم.
ماها صرف نظر از طرز فکر خود، همگی خودمان را «متعهد» و «مسئول» حس میکردیم و تا حد زیادی هم فکر میکردیم از اکثریت که علاقهای به این موضوعات نداشتند یک سر و گردن بالاترو بهتریم در حالیکه اکثریت مردم «حقیقت» را نمیفهمند و باید آنها را «روشن» کرد.
وابسته به طرز فکر خود، دغدغهها، موضوعات بحث و مطالبی که میخواندیم فرق میکرد. از نویسندهها و شعرا مثلاً آل احمد، شاملو و فروغ فرخزاد را میخواندیم و از قدیمی ترها صادق هدایت، کسروی، دهخدا و نیما را. از ادبیات خارجی مخصوصاً نویسندههای روسی، فرانسوی و تا حدی انگلیسی رایج تر بودند از قبیل تولستوی، داستویقسکی، گورکی، بالزاک، هوگو، سارتر، کاموو یا شاعر ترکیه ناظم حکمت. ادبیات ترکی آذری هم مد بود مخصوصاً آنچه که مربوط به مرحله «روشنگری» ادبیات آذربایحان یعنی مثلاً آخوند زاده، محمد قلی زاده، صابر و بعد تر معجز و شهریار میشد. اکثر آثار این نویسندگان چاپ شده بود و آزاد بود. بعضیها را هم که عملاً آزاد نبود میتوانستیم بدست بیاوریم، حالا یا از طریق دوستان و کتابهای قدیمی در خانه آشنایان و یا از کتابفروش هائی که به شما اعتماد داشتند.
آن روزها شعر خواندن و شعر گفتن خیلی رایج بود. به قول فروغ به هرکس سلام میگفتید از جیبش یک دفترچه «منتخب اشعار» ش را در آورده به شما نشان میداد. ماها احتمالاً بخاطر فشار سیاسی و سانسور، بیشتر به سمبولیزم (مانند «شب» و «روز» بعنوان اوضاع بد و یا خوب اجتماعی) و عشق رمانتیک و یک جانبه علاقه داشتیم.
آن سالها صمد بهرنگی تازه تازه معروف شده بود. من صمد و بهروز دهقانی را چند بار در کتابفروشی شمس در خیابان پهلوی سابق (خمینی کنونی) دیده بودم.
خدا رحمتش کند پدرم هم اهل کتاب و ادبیات بود. در دانشگاه ادبیات و فلسفه خوانده بود و به من عربی درس میداد و شعرهای حافظ، سعدی، فردوسی و خاقانی را میخواند و معنایش را توضیح میداد. ما در خانه کتابهای زیاد تاریخی هم داشتیم.
پدرم محض چاشنی گهگاهی در باره مسائل سیاسی هم حرف میزد و وقتی میدید کسی خارج از فامیل در مجلس نیست با احتیاط شاه را به باد انتقاد و تمسخر میگرفت اما اصلاً اهل آن نبود که پیش فردی غیر خودی حرف سیاسی بزند و خود و خانواده اش را زیر کوچکترین شک و شبههای بیاندازد.
من هم که تشنه بحث سیاسی و اجتماعی و فلسفی بودم در خانه وقتی دیگر کسی برای بحث نبود به پدرم رو میاوردم. میدانستم هزار بار بیشتر از من میداند اما خودم را خیلی «مدرن» تر و «اجتماعی تر» حساب میکردم. اما وقتی او از طول این نوع بحثها خسته میشد و در عین حال چون از عواقب «سیاسی» شدن من میترسید برای دلسرد کردن من میگفت «از این بحثها هیچ چیز عاید آدم نمیشود. حالا تو برو به بقالی سر کوچه و برای خریدن نیم کیلو ماست عوض دادن پول از این بحثها بکن. مگر بقال این را قبول میکند؟ آدم برای زندگی پول و تحصیل لازم دازد.» مرتب به من میگفت «بو سوُز لردن چوُرک چیخماز» یعنی از این حرفها نان در نمیآید.
من بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم. میدانم که دهها و صدها هزار نفر از فارغ التحصیلان دبیرستان فردوسی که واقعاً یکی از بهترین دبیرستانهای تبریز بود و هنوز هم هست، در ایران و خارج از کشور صاحب شغل و تخصص مهم و قابل توجهی شدند و هم برای خانوادههای خود و هم برای ملت ومملکت مثمر ثمر قرار گرفتند اغلب آنها از همان اکثریتی بودند و هستند که ما در ایام جوانی تصور میکردیم از آنها دانا تریم و آنها به «روشنگری» ما نیاز دارند. از گروه ما دانش آموزان و بعداً دانشجویان «متعهد» هم بسیاریها صاحب کار و حرفه و تخصص خوبی شدند. اما عده کمی سیاست را پیشه کردند و «فول تایم» مشغول فعالیت سیاسی بودند که از این عده بعضیها بعداً به کار و زندگی عادی پرداختند اما عدهای دیگر حیف شدند یعنی به زندان افتادند و یا بخاطر عقیده هایشان کشته شدند.
یاد همه شان بخیر. هم آنهائی که رفتند و هم آنهائی که ماندند. هم آنهائی که به اهداف خود در زندگی رسیدند و هم کسانی که بعداً فکر کردند که میتوانستند موفق تر از این باشند. یاد دبیرستان فردوسی و مدیران و آموزگاران سابقش هم بخیر. حتماً حالا هم دانش آموزان و معلمین بسیار خوبی دارد. شاید هم یکی خاطرات دبیرستان را از این سالهای جاری بنویسد.
هویت ملی – با هر گونه زبان، قومیت و مذهب
[ویرایش]آنچه میخوانید مصاحبه اخیر علیرضا کیانی از سایت «تقاطع» با من است که در ۲۱ آذر ۱۳۹۳ در این سایت منتشر شد.
علیرضا کیانی: هویت ایرانی چیست و چه مولفههایی را در بر میگیرد؟
عباس جوادی: هویت برای من یک مساله شخصی است. شخصی به معنای اینکه هر کسی میتواند هویت خودش را هر طوری که دلش بخواهد تعریف کرده و چارچوب آن را معین کند. بنده مُهر ایرانی دارم. مهر آذربایجانی هم دارم. از تبریز هستم. زبان مادریام ترکی است. زبانی است که آن را بسیار دوست دارم. اما زبان میهنم ایران، فارسی است. به زبان مشترک مان، به ادبیات فارسی، به حافظ، خاقانی، جامی ارادت و محبت دارم؛ ولی در عین حال من یک آلمانی هم هستم. به آلمان خیلی علاقه دارم. چون در آنجا خیلی بودم. زبان و فرهنگش را میدانم. به ترکیه و آمریکا هم علاقه دارم و زبان و فرهنگشان را میدانم. خب همه اینها شاخصهای هویت شخصی بنده است. به نظرم در هویت، ابرام و اصرار و زور نیست. نمیشود گفت شما باید در درجه اول خودتان را ایرانی یا شیعه یا ترک و کرد حس کنید. این نمیشود. با قانون نمیشود هویت تعیین کرد. من نمیتوانم بپذیرم که دولت و حکومت برای من هویت تعیین کند. ممکن است کسی در درجه اول خود را کرد بداند بعد ایرانی. کسی هم میتواند خود را فقط ایرانی بداند و کرد بودن برایش مهم نباشد. ممکن است اصلاً یک کرد یا ایرانی و یا ترک برود مثلاً به کشوری مثل آمریکا و از روز تابعیت گرفتن از آمریکا خودش را دیگر یک آمریکایی بداند.
علیرضا کیانی: درست است؛ ولی فکر کنید یک خارجی از شما بپرسد ایرانی بودن چه شاخصههایی دارد. شما چه پاسخی به او میدهید؟
عباس جوادی: ایرانی بودن برای من در درجه نخست آن نقشه ایران است. نقشهای که از بچگی در ذهنم است. دوم اینکه هویت ایرانی برای من بسیار چفت شده است با زبان و فرهنگ و ادبیات ایران. فرهنگ به معنای شعر نیست فقط. برای من فرهنگ حتی در طرز صحبت، یا تصوری که از شوخی داریم و یا حتی غذاهای ملیمان نیز تعریف میشود. مذهب و دین و یا روابط با کسانی که از نظر مذهبی با شما یکی نیستند و نوع این روابط نیز بخشی از فرهنگ است. اینها در احساس هویت من است. اما از لحاظ تاریخی اگر بگوییم به نظر من ایران تشخیص یک رشتهای است که از لحاظ تاریخی قبل از اسلام شروع شده است. با ظهور اسلام وقفهای به دلیل خلافت اسلامی در آن به وجود آمده است و بعد حملات مختلف از اسکندر تا ترکهای آسیای مرکزی و مغول؛ ولی با ظهور صفویان در ۱۵۰۱ و تاجگذاری شاه اسماعیل این هویت ایرانی از نو تعریف میشود. با صفویان هویت ایرانی و ایرانی که واحد و یکپارچه است و به عنوان یک کشور و بدنه سیاسی احیا شد. این هویت با ظهور صفویه یک ستون فقرات اصلی به نام اسلام شیعه هم پیدا کرد. هرچند بعضی جاها با زور به مردم قبولانده شد. با این وجود نقش اساسی در اتحاد ایرانیان بازی کرد.
علیرضا کیانی: به نقش حکومت صفوی در شکلدهی به هویت ایرانیان اشاره کردید. میخواهم از نقش حکومت امروز ایران بپرسم. «حیدر بیات» که یک فعال فرهنگی ترک است به دلیل کثرت قومیتها و زبانها، ایران را یک خاورمیانه کوچک میداند که به تعبیر شما هم یک رشته تاریخی در میان این قومیتهای مختلف وجود دارد که آن را از کشوری مانند عراق متمایز میکند. یک رشتی و لر خودش را در عین حال که گیلک و لر میداند، خود را هموطن کرد و ترک ایرانی نیز حس میکند؛ ولی در سالهای اخیر نداهای جداییطلبانه به گوش میرسد که با برخورد بسیار سخت حکومت روبهرو شدهاند. یا مثلاً شاهد بودیم که تبریز عملاً در جنبش سبز که یک جنبش ملی بود شرکت نکرد. شما چقدر حکومت را در این واگراییها مقصر میدانید؟
عباس جوادی: بگذارید اول به یک نکته اشاره کنم. اینکه منِ ترکزبان تبریزی آذربایجانی مانند اکثریت آذربایجانیها خودم را ایرانی حس میکنم دهها علت دارد. یک علت خیلی بزرگ آن، نقش آذربایجانیها در احیای ایرانی است که بعد از اسلام فرو ریخت و بعد دچار تحولات خیلی بزرگ ۸۰۰ ساله شد تا اینکه به صفویه رسید. در دوران صفویه، افشاریه، قاجار و حتی پهلوی، آذربایجانیها نقش بسیار مهم و کلیدی در احیا و حفظ ایران به عنوان یک بدنه سیاسی داشتند. اتفاقاً نکتهای که من به هموطنان قومگرای آذربایجانی میگویم این است که این ایرانی که شما از دست آن عصبانی هستید و به آن فحش میدهید، خوب و بدش و گناه و ثوابش در درجه نخست به گردن ما آذربایجانیها است. این ایران برساخته ما ترکزبانان ایران است. کمتر بلوچهای ایران. کمتر کردهای ایران. حتی کمتر فارسی زبانان ایران؛ بنابراین ما به عنوان آذربایجانی در ساختن این ایران در طی ۵۰۰ سال گذشته سهم اساسی داشتیم و هنوز هم داریم. شما همین امروز به سهم بزرگ آذربایجانی در اقتصاد و سیاست ایران نگاه کنید. پس طبیعی ست که اکثریت آذربایجانیها خودشان را ایرانی حساب میکنند. اما اصلاً اینطور نیست که بگوییم همه در ایران خود را یه یک درجه ایرانی حس میکنند. جریاناتی که در بعضی نقاط خاورمیانه به وجود آمده است، مثلاً در کردستان عراق، موجب شده است که برای برخی هموطنان کرد، هویت کردی برجسته تر شود.
اما چه در قاجار و چه در پهلوی و چه در حکومت فعلی اشتباهات زیادی شده است. ببینید. در دوره صفویه هویت ایرانی بسیار به شیعی بودن گره خورده بود. در مقابل ازبکهای سنی در شرق و عثمانیها در غرب، شما در درجه اول خود را شیعه حس میکردید. نمیگویم خوب یا بد بود. میگویم این یک واقعیت تاریخی بود. اما بعد از آن و خصوصاً بعد از مشروطه، هویت ایرانی باید خودش را از قید مذهبی خلاص میکرد. یعنی باید به یک نوع هویت مبتنی بر حقوق شهروندی میرسید. این هویت باید جای هرگونه هویت قومی، زبانی و مذهبی را میگرفت. با تایید و تاکید بر حقوق شهروندی باید ایرانیت محور قرار میگرفت. صرف نظر از اینکه یهودی هستید یا مسلمان یا سنی یا شیعه و هر مذهب دیگری و صرف نظر از قومیت و رنگ پوست حتی. چون در ایران سیاهپوست هم داریم. سیاوش یعنی چی؟ یعنی سیاه وش. یعنی سیاهچرده. ما باید به عنوان یک دولت این هویت مدرن ایرانی را تعریف میکردیم که صرف نظر از هر چیز ایرانی هستیم. متاسفانه چندان موفق نبودیم. از جمله علل آن این بود که متاسفانه در زمان رضاشاه و کمتر محمدرضاشاه تعریف ایرانی برگشت به نژاد آریایی. در حالی که ما میدانیم و علم امروزه ثابت کرده که اصولاً نژادهای پاکی چون آریایی یا ترک یا ژرمن اساساً وجود ندارد. امروزه از طریق علمی ثابت شده است که اکثریت بسیار بزرگی از مردم ایران و ترکیه و قفقاز و سوریه و لبنان مخلوط هستند و این یعنی یک نژاد پاک و خالص آریایی یا ترک و یا عرب اساساً وجود ندارد. حتی زبان آنها هم مخلوط شده است. اصولاً اشکال دو حکومت اخیر این بود که یک مساله را در هویتسازی برجسته میکنند. در حکومت سابق، آریایی بودن و در حکومت فعلی مسلمان شیعی بودن. شکی نیست که این موجب جدایی و تفرقه میشود.
علیرضا کیانی: جدای از اشتباهات حکومتها، میدانید که قومگرایان و جداییطلبان بحث را از حکومتها فراتر میبرند و از ستم تاریخی قوم فارس بر دیگر قومیتها میگویند. نظر شما دربارهٔ این ادعا چیست؟
عباس جوادی: به نظر من ما هیچ قومی به نام قوم فارس نداریم. فارسیزبان داریم اما قوم فارس نداریم. من به جای این مساله، اشتباه دو حکومت اخیر را خیلی مهم میدانم. ببینید اصلاً در زمان قاجار این بحثها وسط نبود. در زمان عثمانی در ترکیه هم این بحثها وسط نبود. البته دلایلی هم داشت. نه رسانهها رشدیافته بود و نه دولت مقتدر مرکزی وجود داشت. زبان هم وسیلهای برای رفع احتیاج بود. زبان ملی و رسمی به معنای امروزه وجود نداشت. اما دولتهای رضاشاه و آتاتورک نیاز به زبان فراگیر رسمی داشتند. نمیگویم بد یا خوب بود. احتیاجِ دولتسازی بود. در مصر هم این کار را کردند. خواهی نخواهی این کار انجام میگرفت. اما خب زمانی هم میآید که که اتحاد و وحدت ملی ایجاب میکند که زبان مادری افراد هم تدریس شود و افراد زبان خودشان را هم در مدرسه تحصیل کنند که در نهایت بتوانند به زبان مادریشان بنویسند و بخوانند. هیچ عیبی که ندارد هیچ بلکه موجب انسجام بیشتر ملی میشود. دغدغه حکومتهای ایران این است که فکر میکنند اگر دستشان را بدهند، بازویشان کنده میشود. اما در عین حال یک مساله را هم فراموش نکنیم. اگر در دوره رضاشاه یا آتاتورک حق تحصیل و تدریس زبانهای دیگر را فراهم نکردند به دلیل دغدغه پیرامون اتحاد و حفظ وحدت ملی کشورها بود. این را میشود فهمید. خواهش من از کسی که این مصاحبه را میخواند این است که بفهمد این سیاست در ایران و ترکیه برای حفظ تمامیت ارضی کشور بود و ناشی از یک دغدغه، و این یعنی آتاتورک فاشیست نبود. رضاشاه فاشیست نبود. این سیاست به دلیل فاشیسم اینها نبود. آنها گمان میبردند وحدت ملی اینگونه حفظ میشود؛ ولی حالا وقت آن است که بفهمیم که وحدت ملی زمانی بیشتر و بهتر تقویت میشود که امکان تحصیل زبانهای مادری مردم ایران نیز فراهم شود. البته این جدای از یک زبان مشترک یعنی زبان فارسی است. زبانی که ایرانیان را به هم پیوند میدهد. امکان تحصیل زبانهای مادری جزو حقوق شهروندی است و با ایفای آن وحدت ملی محکمتر میشود.
هویت ایرانی و دین
[ویرایش]چند سال پیش وقتی آقای محموداحمدی نژاد هنوز رئیس جمهوری ایران بود ضمن یک سخنرانی در استان گلستان گفت: «هرگز ملت ایران قومیت ایرانی را بر اسلامیت خود ترجیح نداده است.»
البته از نظر تعابیر درست تر است نه از «قومیت ایرانی» بمعنی این یا آن تبار و مذهب و زبان، بلکه از «ملیت ایرانی» بمعنی عضویت در یک ملت یک کشور واحد با دولت، سرزمین، فرهنگ و تاریخ و حافظه تاریخی مشترک صحبت کرد که شامل همه اجزاء قومی و یا مذهبی است صرفنظر از اینکه دین، مذهب، رنگ پوست، زبان و یا جنسیت این اجزاء ملت از چه قرار است. بعضیها این «هویت ایرانی بودن» را «ایرانیت» هم مینامند.
ورای این موضوع، اینکه آقای احمدی نژاد از نظر در مورد اولویت «اسلامیت» بر «قومیت ایرانی» از نقطه نظر تاریخی حق بجانب است یا نه بحث دیگری است. اما به نظر من، کلاً این، بحثی بسیار مهم، جالب و برای اوضاع کنونی آموزنده است. البته این بحث، کار فیس بوک و شعار دادن نیست که با کامنت نوشتن، آن هم از طرف کسانی که از تاریخ خبر ندارند بتواند حل و فصل شود. تاریخ دانان ما این موضوع را باید بصورتی همهجانبه و مردم فهم بشکافند و به مردم توضیح دهند.
آنچه که در نگاه اول به نظر بنده میرسد اینست که ما تقریباً صد سال بعد از اسلام در نمونه ابومسلم خراسانی و همسوئی با بنی عباس در مقابل بنی امیه، «مدل» کوششی صمیمانه برای تلفیق اسلام با هویت و ملیت ایرانی را میبینیم. مدت کوتاهی بعد از ابومسلم، بابک خرمدین شاید مهم ترین و آخرین کوشش ترجیح ملیت ایرانی بر اسلامیت بود که شکست خورد. بعد از آن ایرانیان دیگر راه تقابل قومیت (و یا ملیت) و اسلامیت را در پیش نگرفتند. بر عکس، شاید قیام ناموفق بابک درسی بود که بعد از آن ایرانیان همیشه (و با موفقیت) کوشش کردند این دو یعنی اسلامیت و ملیت را همیشه با همدیگر تلفیق دهند.
دوران صفوی (حدودا ۵۰۰ سال پیش) و شکل گیری هویت و دولت – ملت ایرانی و شیعه در مقابل عثمانیِ سنَی نقطه اوج تلفیق دین و دولت، یعنی اسلامیت شیعه و ملیت ایرانی بود. بعد از صفویان هم هیچ سلسله ایرانی حکومت و ملیت را در تقابل و تعارض با اسلامیت نگذاشت چونکه احتمالاً، آن طور که در زمان پهلوی هم دیدیم. حتی اگر هم حاکمین تعصب چندانی در اسلامیت سنتی نداشتند، اما رویاروئی با دین و باورهای مردم و در نتیجه روحانیون را ریسک بزرگی برای حاکمیت خود ارزیابی میکردند.
دوران جمهوری اسلامی اما در عین کوشش برای ادامه تلفیق اسلامیت و ملیت ایرانی، از نظر تمایلات عقیدتی و فلسفی و مهم تر از آن طرز کشورداری و سیاستهای روزمره به ترجیح اسلامیت بر قومیت میل کرد و در این رهگذر حتی خطر و ریسک رویاروئی با بخشهای مهمی از مردم را هم به جان خرید. این که این سیاست را تا کی و تا کدام درجه میتوان ادامه داد معلوم نیست اما ظاهراً شکی نیست که مردم که قاطبه آنان محافظه کار و مؤمن هستند نمیخواهند شاهد تعارض و تقابل بین ملیت و دین خود شوند.
بررسی موضوع «ایرانیت»، ملیت و هویت ایرانی و یا شهروندی ایران از نقطه نظر مذهب و بطور مشخص تشیع هم برای ما ایرانیها مهم است.
تشیع احتمالاً هنوز در قرن بیست و یکم هم قوی ترین عنصری است که ترک و فارس و کرمانی و همدانی را متحد میکند. بدین ترتیب تشیع از زمان شاه اسماعیل صفوی به این سو که مذهب رسمی ایران اعلام شد، یک عامل مهم «ایرانیت» بوده و هنوز هم هست. مشکل در اینجاست که در این رهگذر، غیر شیعه اعم از سنّی و غیر مسلمان به حاشیه انداخته میشوند و این، بخصوص در شرایط تقویت حس و طلبهای برابری حقوق همه شهروندان که از قرن بیستم در خاور میانه شاهدش بودهایم، میتواند منبع خطری جدی برای اتحاد و تمامیت ارضی کشور باشد.
مثلاً در کشاکش شاه اسماعیل و سلطان سلیم و کلاً عثمانی و صفوی مذهب نقشی اساسی داشته است. اما بنظرم در ۲۰۰-۳۰۰ سال اخیر فقط این عنصر تشیع نبود که ایرانیت را حفظ و تقویت کرده است. تاریخ مشترک، زبان و فرهنگ و آداب و رسوم و غیره هم نقشی مهم داشته و دارند.
در دورههای مختلف تاریخی، دهها عامل از نظام سیاسی و خاطره تاریخی گرفته تا زبان و ادبیات مشترک، رسانهها، دستگاه مرکزی آموزش و پرورش و حتی غذاهای ملی، هر کدام به نسبتی و تا درجهای، هویت ملی یک ملت را معین میکند. اما این عاملها و آن احساس هویت ملی و تمایز «ما» و» آنها» خود چیزی در حال تحول و تغییر است. در میان اکثریت بزرگ ایرانیان، حدود ۵۰۰ سال است که تعلق به مذهب شیعه اسلام یکی از عوامل اساسی و اصلی هویت و ملیت ایرانی است. اما در تاریخ ایران هر چه تاکید دولتها و نظامهای سیاسی بر مذهب شیعه بیشتر شده، اکثریت شیعه را بهمدیگر نزدیک تر نموده اما بخشهای غیر شیعه جامعه را از آن احساس مشترک و هویت و قومیت ایرانی جدا تر و نسبت به آن سرد ترکرده است.
شاید بیان این تشخیص تاریخی تا حدی تکراری شده، اما به هر حال بخاطر تکرارش بی اعتبار نشده و خیلیها هم اصلاً آن را نمیدانند: ۵۰۰ سال پیش وقتی شاه اسماعیل صفوی بر سر کار آمد، یک اتفاق تاریخی برای سرنوشت ایران رخ داد که نقطه عطف در تاریخ ایران شد. وقتی صفوی آمد، تقریباً ۸۵۰ سال از ظهور اسلام در شبه جزیره عربستان و توسعه آن از جمله به ایران، فراز و فرود امپراتوریهای بنی امیه و سپس بنی عباس که ایران کنونی هم جزو آن بود، زوال حکمرانی و کنترل خلفای شام و سپس بغداد، خیزش سلسلههای محلی منطقهای مانند سامانیان، کوچ انبوه قبایل ترک از شرق به غرب و بالاخره حمله مغول و حاکمیت و در نهایت زوال آنها گذشته بود. برآمدن صفویان در ایران این سرزمین را بعد از آن همه توفانهای ۸۵۰ ساله به صورت دولت- ملت در آورد که در مقابل دیگر کشورهای همسایه و منطقه از جمله ترکیه عثمانی دوباره صاحب هویت و شخصیت خود شد. شاید مهمترین کارصفوی، دادن انسجام و هویت به مفهومی از «ایران» بود که از سقوط ساسانی به این سو، برای صدها سال از بین رفته و یا بی اهمیت شده بود.
شاه اسماعیل و دیگر شاهان صفوی با گسترش و حفظ دولت صفوی، هم از نظر سرزمین و حیطه حاکمیت و روحیه وابستگی اتباع این سرزمین به یک مرز و بوم «ملیت ایرانی» را احیاء و تقویت کردند و هم برای این کار فقط به فتح سرزمین و حکمرانی بر آن بسنده ننمودند. تند رویها و خشونتهای بی شماری به وقوع پیوست، اما با تبدیل تشیع به مذهب رسمی ایران هویت و ملیت ایرانی به غیر از سرزمین، صاحب ایدئولوژی و شخصیتی هم شد که ایران و ایرانی بتواند از آن پس خود را از محیط و همسایگان خود علی الخصوص عثمانیان و اوزبکان سنَی در غرب و شرق متمایز و جدا کند. با این ترتیب بیرقی که قیزیلباشان صفوی وعساکر عثمانی زیر آن برضد همدیگر میجنگیدند اگر چه فقط رنگ شیعه و سنی نداشت اما به هر حال، پیوسته و از هر دو طرف تابشی شدیداً مذهبی هم داشت.
صفوی در عین تبدیل شیعه به مذهب رسمی دولت، نظامی شرعی مبتنی بر شیعه اثناء عشری هم در ایران برقرار کرد. زمانی که در استانبول سلاطین عثمانی حاکم بلا منازع امپراتوری خود و مدعی خلافت جهان اسلام بودند، پادشاهان صفوی هم در عین سلطنت و حاکمیت بر ایران شیعه، ادعای نمایندگی امام دوازدهم را هم داشتند و با این ترتیب به حاکمیت مطلق خود رنگی شدیداً مذهبی هم میدادند. پادشاهان و سلسله هائی که بعد از صفویه در ایران بر سر کار آمدند، به غیر از یکی دو مورد کوتاه مدت، همه شیعه مذهب بودند و اگر هم به حدت و شدت صفویها دین و مذهب را وسیله حکومت نکردند، اما به هر حال به مقام و منزلت تشیع و روحانیون شیعه و نفوذ آنان در جامعه خللی وارد نکردند. حتی در زمان پهلوی و برقراری نظامی مرکزی با آموزش و پرورش و دستگاه قضائی دنیوی، هر دو پادشاه پهلوی و بخصوص محمد رضا شاه کوشش داشتند که تناقض و ضدیتی بین حاکمیت و مذهب و روحانیون شیعه به وجود نیاید.
برقراری جمهوری اسلامی نوعی احیای حاکمیت مطلق شیعه – بنیاد دوران صفوی با رنگی گرفته از قرن بیستم بود.
در ایران قرن بیست و یکم تقریباً ۹۰ در صد جمعیت شیعه مذهب و اکثریت بزرگ آنان محافظه کار ومذهبی است اگرچه لزوماً با اندیشهها و سیاستهای جمهوری اسلامی همراه نیست. این عامل ورای خواست حکومت و یا مخالفین همجنان و مانند ۵۰۰ سال گذشته احتمالاً باعث نزدیکی و انسجام ملی اکثریت شیعه ایران و ایرانیان میشود. اما تاکید جمهوری اسلامی بر اولویت و مطلقیت تشیع در کشورداری ایران در عین حال انسجام و همبستگی اقلیت غیر شیعه جمعیت را خدشه دار کرده احساس همگانی ملیت و یا شهروندی ایرانی ورای دین و مذهب و تبار و زبان را تضعیف میکند.
یعنی چه «ایران»؟
[ویرایش]هر کس «ایران» خودش را دارد و دلپذیری مسئله هم در این است.
ایران من ایرانی است که بعد از پنجاه سال جدائی، از دیده رفته ولی از دل نمیرود. همان که ۹۵ در صد پهناوری اش را، شیراز و اصقهان و کرمان و اهواز و کردستانش را ندیدهام. حتی از آذربایجان خودم و خودش هم چیز چندانی ندیدهام.
درست است. موضوع بر سر گذرنامهای نیست که سی سال است اعتبار ندارد. بر سر حق رای اش نیست که نمیخواهم. بر سر بازنشسستگی و خانه پدری هم نیست که هیچکدامش را ندارم. بر سر بازگشت و پرسه زدن در کوچههای خیالش هم نیست که چندان امیدی نیست که عمر من به آن قد دهد. تازه ماندن و زندگی دوباره در تبریز و تهرانش هم نیست که نمیتوانم – و اصلاً نمیخواهم هم.
موضوع سیاست هم نیست. بدی و خوبی حکومتش هم نیست. موضوع شاه و خمینی اش هم نیست. اقتصادش هم نیست.
ایران من یک تصور، یک اندیشه، یک تجربه است. احتمالاً همان چیزی است که ۲۰۰ سال بعد از اسلام دوباره آن را احیاء کرد: احتمالاً بیشتر به کمک تاریخ و حافظه، به کمک زبان و شعر – فرهنگ و سنت کشور بودن و ملت شدن. چیزی که از بین نرفت. با وجود اشغالها، مهاجرتها، ویرانگریها و نداشتن نام و دولت، با وجود استبداد، فساد و عقب ماندگی اش از بین نرفت؛ و هر بار بلند شد. هر بار رنگارنگ تر، انعطافپذیر تر، «بازاری» تر – با هنر ظریف تر زنده ماندن، انطباق و نجات دادن خود از مهلکه.
با همان طبیعت خشک و صحرائی که داشت و دارد. با فرش و چای و برنج و قورمه سبزی و چلوکباب. با بوی زعفران و گلاب.
و یقیناً به یاری فردوسی و حافظ و نظامی و جامی که یکی شیعه بود و دیگران سنّی؛ و بعد از اسلام، دوباره به کمک شاه اسماعیل اصالتاً کُرد و ترک و نیمه مسیحی و شیعهٔ متعصب، و شاه عباسی که به آنها قدرت و اعتماد به نفس بخشید، و نادر شاهی که مردم از افشار بودنش میترسیدند اما میپرستیدند چرا که باز متحدشان کرد، و عباس میرزا و ستارخانی که همه ترک زبان بودند و بیرقدار ایران؛ و طاهره قره العین بابی و بهائی که اصرار داشت ثابت کند که آنان که زنان را سرکوب میکنند دشمن نیستند، اما به سراشیبی کجراههای افتادهاند که برای همه تباهی خواهد آورد.
ایران یعنی همین… یعنی همه اینها. یعنی هرچه و هر کس، هر زبان و قوم و طایفه، هر دین و مذهب، هر شاه و گدا، هر رند و زاهد، هر فرهیخته و خرافاتی، هر نیکوکار و قاتل، هر مستبد و مشروطه چی، هر انقلابی و ضد انقلابی، هر مؤمن و مرتد، هر انسان دوست و فرقه گرا، هر ترک و فارس و کرد و لر و بلوچ و غیره، هر خوب و بد که در این محدوده بوده و زندگی کرده که ما امروز و در تاریخ آن را ایران نامیدهایم، حتی در بعضی مراحل بی آنکه چنین نامی رسمیت داشته باشد، چیزی معجون همه اینها، حتی موزائیک نه، آش شله قلمکار همه آنها – نوعی حلیم، حلیمی که در این دو هزار سال گذشته مخلوط تر و سفت تر شده و اجزائش غیرقابل تفکیک تر – به شرط آنکه فتنهای نخیزد و بعد از هزارسال کسی در انگیختن نفرت و تفرقه و تحریک مردم به جاری کردن خون همدیگر موفق نشود.
که آن هم دور از احتمال نیست اگر چیزی که مبتنی بر تجربه، تاریخ، اندیشه، زبان، فرهنگ، خواست و دلبستگی بوده و اینهمه سال دوام آورده متزلزل شود و آهسته آهسته، به یاری جهل و زور فرو ریزد و بخصوص با ترک آن هنر انطباق و انعطافپذیری همیشگی و تاریخی اش که رمز بقایش بوده؛ که آن هم نمیتواند رخ دهد الا به دست تعصب و خود بینی، با تقسیم و تفکیک و تفرقه بین دوست و دشمن، شیعه و سنی، مسلمان و کافر، مؤمن و مرتد، ترک و فارس: سراشیبی کجراههای که برای همه تباهی خواهد آورد.
این سراشیبی کجراهه هم صفحهای از همان اندیشه و تجربه ایران بود – و هنوز هم هست.
ارامنه، ترکها و خصومتی صد ساله
[ویرایش]این یادداشت در باره قتلعام سال ۱۹۱۵ ارامنه در دولت عثمانی را من درست هشت سال پیش نوشته بودم. میگویم یادداشت، چونکه من نه هشت سال پیش متخصص تاریخ روابط ارامنه و ترکها بودم و نه حالا هستم. فقط آنچه را که میدیدم و حس میکردم نوشتم و امروز هم فکر میکنم در مجموع اشتباه نکردهام.
با یک فرق. امروز بنظرم بخاطر تحولات سیاسی کلاً چه در جهان غرب و چه در خود ایران محبوبیت ترکیه و دولت آقای اردوغان بسیار پائین آمده است. از این جهت بخصوص در میان بعضی هموطنان ایرانی، من نوعی شور و هیجان بی دلیل ضد ترکی میبینم. خیلیها بیشتر از اینکه حرف حسابی بزنند و یا – مهمتر از همه – قبل از آنکه کمی گوش کنند و مطالعه نمایند، مثل اینکه از پی سر وصدا راه انداختن و شعار دادن هستند.
در باره سالگرد قتلعام ارامنه در ۲۴ آوریل هم همینطور. حتی بیشتر از قبل – چرا که موضوع هم بر سر صد سالگی فاجعه غم انگیز کشته شدن صدها هزار ارمنی غیر نظامی در امپراتوری عثمانی است و هم چیزی است که بخصوص در دنیای غرب و خود ایران خیلیها بر سر آن توافق دارند.
اما موضوع بنظر من بیش از حد سیاسی شده و تبدیل به سیاست روزگشته است نه اینکه آدم از این فرصت استفاده کرده کمی عقب بنشیند و فکر کند که واقعاً چه شد؟ کدام گروهها و دولتها چه اقدامانی کردند؟ شرایط دنیا در آن سالها چه بود؟ کی با کی اتحاد و اتفاق داشت و برعلیه کی؟ کی چه برنامهای داشت و در چه موقعیتی بود؟
خیلیها در طرف ارامنه قتلعام را به شدیدترین وجه و با اطمینان صد در صد «نسلکشی» مینامند و محکوم میکنند. از جانب ترکها به تجربه من اغلب مردم ترکیه آن را قتل («مقاتله» یعنی کشتار متقابل) و «تهجیر» (کوچاندن اجباری) و حتی «قتلعام» مینامند ولی از «نسلکشی» نامیدن آن پرهیز میکنند.
اما اکثر کسانیکه در این باره سخن میگویند اصلاً نمیدانند که این حوادث در متن جنگ جهانی اول اتفاق افتاده است. عثمانی در حال متلاشی شدن است. یکی دو سال پیش از آن یونانیها و بلغارها و دیگران اعلان استقلال از عثمانی کردهاند. امپراتوری هر روز خون از دست میدهد و «دولت علیه عالی قاپو» در استانبول قدرت و اختیار چندانی ندارد. همه چیز آشفته و بهم ریخته است. انگلیسها، فرانسویها، یونانیها از غرب و روسها از شرق مشغول دست اندازی هستند. آیا امپراتوری ۶۰۰ ساله، وسیع و چند ملیتی عثمانی دیگر کاملاً از صفحه روزگار پاک خواهد شد و ترکها از داشتن هرگونه دولتی محروم خواهند شد؟
چه بود آن رفتار بیجا و بنظر بعضیها انتحاری اعلام اتحاد با آلمان در جنگ جهانی؟ و آن باصطلاح «لشکر کشی» انتحاری، بی حساب و بدون تدبیر بر ضد روسیه در آن سرمای «ساری قمیش» در شرق که بدون نیاز به حتی حمله روسها باعث تلف شدن دهها هزار نفر از بهترین سربازان و افسران لشکرعثمانی شد؟
مسئول اصلی این ماجراجویی بی مسئولانه همان انور پاشا نبود که گفته میشود دستور «تهجیر» ارامنه را داد؟ اصلاً چرا؟
آیا کسی میداند که بدنبال یخ زدن و کشته شدن دهها هزار سرباز عثمانی در جبهه «ساری قمیش» روسها وارد عثمانی شدند؟ کسی میداند که ارامنه مسلح از ارمنستان، این باصطلاح «کمیته چیها» راهنما و پیشگام ارتش اشغالگر روس بودند و با این ترتیب میخواستند در نواحی شرقی عثمانی (که در ضمن اکثریت جمعیت اش ترک و کرد مسلمان و یا آسوری و کلدانی مسیحی بودند) اعلان استقلال ارامنه را بکنند؟
آنها آخرینهای غیر مسلمان بودند که میخواستند در امپراتوری عثمانی بیرق استقلال را بر افرازند و درک شور شوق استقلال خواهی آنان نیز، اگر دلشوره ترکها را در نظر نگیرید، کار مشکلی نیست.
و اما آیا کسی میداند که در نتیجه همین هجوم و اشغال، شهر هائی مانند قارس، وان و ارضروم و روستاهای اطراف آنان اشغال شد؟ آیا کسی امروزه از قتل و غارت منطقه بدست ارتشیان روس سخنی میگوید؟ از اینکه بعضی از ارامنه محل و شهرهای بزرگتر با شورشیان هم آواز شدند؟
چرا سیر حوادث آنچنان شد؟ از زمان سلجوقیان تا آن موقع چرا فاجعه مشابهی رخ نداده بود؟ نه فقط نسبت به ارامنه که حتی «ملت صادقه» نامیده میشدند بلکه علیه دیگر مسیحیان و غیر مسلمین؟ ۵۰۰ سال قبل از آن، صوفیان طرفدار صفویه و شاه اسماعیل قتلعام شده بوند اما با مسیحیان چنین رفتاری نشده بود. حتی قتل صوفیان ترکمن (و یا ترکمان) را نمیشود «نسلکشی» نامید چرا که آنها را نه بخاطر ترکمن بودنشان میکشتند بلکه بجهت آنکه آنها همچون «عامل کشور رقیب و دشمن همسایه» یعنی ایران و «ملحد از دین و سنت پیامبر اسلام» مطرود و محکوم شده بودند.
آیا کسی امروز میداند که بخشی از «مقاتله» یعنی کشتار متقابلی که ترکها میگویند در واقع حساب و کتابهای گاه شخصی و گاه گروهی و مذهبی محلی بود که در شرق آناطولی بین ارامنه و قبایل کرد و ترک محل اتفاق افتاد؟ که البته نمایندگان «باب عالی» یعنی حکومت مرکزی هم گاه از روی عجز و احتمالاً اغلب عالمانه به آن مداخله نکردند و یا حتی شاید خود به سرکوب مظلومین برخاستند؟
فرمان «تهجیر» ارامنه از روستاها و شهرهای شرق آناطولی و کوچانیدن اجباری آنان به شام یعنی سوریه و لبنان کنونی هم ضمن اجرا شدنش با قتل و غارت روستاها و خانههای مردم مظلوم و فقیر ارمنی محل همراه بود که بعضی هایشان از سوی مردم روستای همسایه، مردم محل و شاید همسایهها و هم محلهای هایشان درست یا نادرست متهم به همدستی با «کمیتههای مسلح ارمنی» میشدند که همراه با روسها وارد عثمانی شده بودند.
اما گناه مردم بی سلاح و بیطرف، زن و کودک چه بود؟ آیا این هم شبیه آن فرمان حمله با دست خالی به روسیه در زمستان سال گذشته اش بود؟
پرسشها چندین برابر پاسخها هستند.
اگر چه هرگز رسماً اعتراف نشد اما فرمان تهجیر به گفته بسیاری از دست اندرکاران ترک در حکومت «اتحاد و ترقی» وقت عثمانی با هراس «همکاری ارامنه محل» با «کمیته چی» های ارمنی و اشغالگر و ارتش روس صادر شد.
تازه به مردم عادی و غیر سیاسی و یا غیر مسلح ارمنی، به زن و کودک روستاهای پرت توقات و ارزنجان چه مربوط که روسها و کمیته چیهای ارمنی میخواهند شرق عثمانی را از بدنه آن کشور جدا کنند واعلان استقلال نمایند؟
وقتی در روسیه انقلاب شروع شد، عملیات آناطولی روسها هم بتدریج به پایان رسید – بدون نتیجه. نیروهای آنها عقبنشینی کردند و حکومت انقلابی مسکو طریق تفاهم و همکاری با حکومت نوپا و انقلابی جمهوری ترکیه را در پیش گرفت، انقلابی برهبری مصطفی کمال آتاترک که در واقع نه فقط بر ضد انگلیس و فرانسه بلکه در عین حال برای خلع ید عثمانی و اعلام یک جمهوری مدل غربی در کشوری جدید بنام ترکیه انجام شده بود.
امروز اندک کسانی در ترکیه یافت میشوند که اصولاً قتلعام و یا اقلاً کشتار گسترده ارامنه در حوادث ۱۹۱۵ را کاملاً انکار کنند. اکثراً آن را عکس العمل تند و بی حساب حکومت وقت و شرایط بی نظمی آن دوره در مقابل خطر فوری تجزیه باقیمانده امپراتوری میشمارند. آنها میگویند از همه طرفهای درگیرجنگ جنایت صادر شده اما بسیاری از آنها بر آن اند که این قتلها هر قدر هم که وسیع و بی حساب بوده باشند «نسلکشی» نبودند بلکه شرایط جنگ، همکاری ارامنه و بخصوص کمیته چیها با ارتش روسیه بود که حکومت وقت عثمانی را به این اقدام غیرقابل توجیه سوق داد. عدهای هم که تعدادشان زیاد نیست قبول دارند که آنچه رخ داده نسلکشی هدفمند برای پاک کاری تمام ارامنه کشور بوده، یعنی قتل بی مهابای همه ارامنه، زن یا مرد، کودک و پیر، مسلح و غیر مسلح.
امروزه در صدمین سالگرد تهجیر و فاجعه قتلعام ارامنه یاد اجداد و خویشان دوردست دوستان و اصولاً مردم ارمنی همه ما را غرق اندوه عمیقی میکند. اما نمیتوان افسوس نخورد که در این میان کسی چندان به حرف طرف مقابل یعنی ترکیه گوش نمیکند. همه چنان سخنوری میکنند و مجکوم و دفاع مینمایند که گویا تاریخ آن برهه و منطقه را خود نوشتهاند و آن را از اول تا آخرش میدانند.
و این نگاه یکجانبه به فایده طرفین هم نیست. اگر قرار است این مشکل حل شود باید بالاخره بین دو طرف حل شود و گرنه یک طرف نمیتواند آن را به تنهائی حل کند.
و با شعار دادن و محکوم کردن هم کاری پیش نمیرود.
چند سال پیش احتمال ابتدا بهبود روابط و سپس مکالمه در باره موضوعات مورد اختلاف از جمله فاجعه سال ۱۹۱۵ بوجود آمده بود اما ظاهراً تجدید روابط خوب همسایگی بین آنکارا و ایروان بخاطراختلاف «اصولی» در مورد اشغال قره باغ و دیگر سرزمینهای آذربایجان از سوی قوای ارمنی باز به «بایگانی» افتاد. آنکارا طلب میکرد که ایروان ابتدا اصل لزوم خروج نیروهای اشغالی از قره باغ و سرزمینهای دور و بر آن را قبول کند و ارمنستان این موضوع را رد میکرد.
آیا آنها دیگر نمیتوانند با همدیگر بنشینند و در این باره صحبت کنند؟
اینها ناسلامتی همسایه هزار ساله هم هستند. یک دوست ارمنی یک مثل ارمنی را مثال میاورد که میگوید «تو خودت نمیتوانی همسایه ات را انتخاب کنی» یعنی بهر حال باید با او مدارا کنی. من هم یک مثل ترکی میدانم که میگوید: «همسایه محتاج خاکستر همسایه است» یعنی همسایهها وابسته به رابطه و بده و بستان بین همدیگر هستند و نمیتوانند رابطه با همدیگر را قطع کنند.
تجزیه ترکیه؟
[ویرایش]در حکومت، احزاب سیاسی و محافل ملی و ملیگرای ترکیه واهمهای فزاینده شایع شده است: جنبش کُردها چه در داخل ترکیه و چه در کشورهای همسایه عراق و سوریه بسوی اتحاد همه کردهای منطقه و در نتیجه تجزیه ترکیه میرود.
آیا این واهمه طوری که برخی دیگر و بخصوص کردها میگویند واقعاً بی اساس است؟
عراق و سوریه را که بگیرید تصویر دو باصطلاح کشور بی در و پیکر، بی حکومت، دچار اغتشاش و خشونت، نفرت قومی و مذهبی، بی اتوریته و در حال فروپاشی را خواهید دید. داعشیان بعنوان نیروئی مخرب و عهد حجری هم مزید بر علت شدهاند. در حالیکه حکومت مرکزی عراق و دولت بشار اسد قادر نیستند بدون کمک خارجی در مقابل گروههای رنگارنگ القاعده و داعش و دیگر نیروهای افراطی و بنیاد گرا قدرتی از خود نشان دهند و دولتداری خود را اثبات کنند، نیروهای مسلح کردها چه در عراق و چه اخیراً در شمال سوریه نشان دادهاند که هم قدرتی منظم و با دیسیپلین هستند که به یک اندیشه و سازماندهی حکومتی و سیاسی تکیه میکنند، هم واپس گرا و دچار توهمات و تعصبات دینی و مذهبی نیستند، هم طرفدار حقوق زنان و اندیشههای معاصر تجدد هستند و هم در سطح بینالمللی طرفدار همکاری و همیاری با جامعه بینالمللی هستند بدون آنکه مثل بعضی از دولتها و گروههای دیگر منطقه، اهل شعار و «مرگ بر این و مرگ بر آن» باشند.
در منطقه خدازده ما، ظاهر کردها هستند که در میان اینهمه دولتهای مستبد و متعصب و و هفتاد و دو گروه تند رو و خشونت پرست تبدیل به تنها نیروی مؤثر، معاصر وآلترناتیو در مقابل داعش و عربستان و دیگران شدهاند.
دور، دور کرد هاست؟
دور دور کرد هاست. اما اتفاقاً این مایه نگرانی بسیاری در ترکیه شده است.
و نه فقط در ترکیه.
و نه همیشه بدون دلیل.
ایران هم دلیل دارد نگران باشد اما این واهمه را چندان نشان نمیدهد.
علت اصلی نگرانی این نیست که کردها در مقابل داعش مقاومتی موفق دارند و آنها را پس میزنند. کسی در استقبال از این موفقیتهای کردها که با کمک نیروهای آمریکائی بدست میاید دودل نیست.
دودلی از آن است که «بعد چی؟» عراق و سوریه دچار آشوب و جنگ داخلی شدهاند. اما این که کردها در هر چهار کشور ایران، ترکیه، عراق و سوریه زندگی میکنند و سرزمین آنها بین مرزهای این کشورها تقسیم شده است مایه نگرانی دو کشور دیگری است که هنوز دچار التهاب و آشوب نشدهاند: ترکیه و ایران – دو قدرت بزرگ منطقه، دو قدرتی که خودشان هم اقلیتهای کرد زبان دارند.
در ترکیه حزب غیر قانونی «کارگران کردستان» (پ ک ک) ۳۵ سال است که بر ضد دولت ترکیه جنگ مسلحانه میکند و با شاخه علنی خود یعنی حزب «اتحاد دمکراتیک خلقها» (ح د پ، معروف به حزب کردهای ترکیه) در افت و خیز مذاکرات با دولت ترکیه برای حل مسالمت «مسئله کردها» ست، همان ح د پ که اخیراً در انتخابات پارلمانی کشور ۸۰ کرسی را از آن خود کرد: قدرتی به اندازه حزب ناسیونالیستی «حرکت ملی ترکیه».
موضوع کردستان ایران و روابط تنگاتنگ پ ک ک با گروه پژاک بحث دیگری است برای فرصتی دیگر.
قدرتمند ترین گروه کردهای سوریه، پ ی د، روابط بسیار نزدیکی با حکومت کردستان عراق و بخصوص پ ک ک ترکیه دارد.
در ترکیه پ ک ک و ح د پ ظاهراً طرفدار ایجاد یک کردستان مستقل عبارت از چهار گوشه چهار کشور منطقه نیستند. آنها حتی در یکی دو سال گذشته گفتهاند که میخواهند از پوسته قومی و فقط کردی بیرون آمده تبدیل به حزب سرتاسر ترکیه شوند و برای اهداف دمکراسی و رفاه برای همه مردم ترکیه اعم ار ترک و کرد و سنی و علوی مبارزه کنند. اما آنها شرطی ناگفته میگذارند که در عمل و هر گامی که برمیدارند عیان میشود و آن اینکه دولت ترکیه نیز باید متقابلاً آماده تقسیم قدرت باشد، سیاست تکیه تنها به قومیت و زبان ترکی را بس کند، حق تحصیل زبان مادری، «مدیریت محلی کردها» و «دیگر اقلیتها» را برسمیت بشناسد و مشترکاً با کردها قانون اساسی کشور را عوض کند و برنامه «گذار به یک نظام چند قومی و پلورالیستی» را تهیه نموده به مرحله اجرائی در آورد.
آیا همه این شرط و شروط بمعنی متلاشی شدن دولت ترکیه نیست؟
یکی از نمایندگان ملیگرای مجلس ترکیه اخیراً با لحنی شوخی آمیز اما تلخ و نگران میگفت: من نمیدانستم ما در ترکیه اینقدر اقلیتها و گروههای قومی و زبانی و مذهبی داریم. تا حالا ما از ترک و کرد و سنی و علوی با خبر بودیم. اما حالا که گروه بازی مُد شده، هر ده پانزده نفر یکجا جمع میشوند، یک پرچم و یک نقشه جغرافیائی برای خودشان درست میکنند و میخواهند با تهدید اعلام استقلال با دولت وارد مذاکره شوند.
اگر قدرت را تقسیم نکنید، مجبور خواهید شد دولت را تقسیم کنید
بهر حال، اگر این برنامه «سازش ملی» ترکها و کردها حتی از سوی قاطبه مردم ترکیه مورد قبول هم قرار گیرد ولی بطرز دقیق برنامه ریزی و اجرا نشود، با درنظر گرفتن شرایط منطقه و وضع عراق و سوریه، دور از احتمال نیست که شاید نه در کوتاه مدت، اما در میان مدت به تزلزل و یا انشعاب در اتحاد ملی و سیاسی جمهوری ترکیه منجر گردد.
البته این همه مربوط به درایت دولتها و نیروهای سیاسی ترکیه میشود که سرنوشت بعدی کشور خود را چگونه رقم میزنند. دولت آقای اردوغان با وجود اجرای یک رشته اصلاحات جدی سیاسی و پیشرفتهای اقتصادی، بخصوص در چند سال اخیر رو به تندگوئی، انحصار طلبی و یکهتازی سیاسی و تمایل بیشتر به گفتمان مذهبی سنی گذاشته است که در نتیجه پایه محبوبیت مردمی آن هم طوری که در انتخابات اخیر پارلمانی دیدیم، ضعیفتر شده است. در جریان اصلاحات «اردوغانی» که ۱۲ سال پیش شروع شد، در عین حال که بعضی تند رویهای گذشته دولت و ارتش و یا جانبگیریهای سیاسی دستگاه قضائی کشور مهار شد اما خود این دستگاهها تضعیف شد و اعتماد به نظام سیاسی کشور و اصول بنیانگذاردولت یعنی مصطفی کمال آتاترک بخصوص در رابطه با سمت گیری دمکراسی غربی و تفکیک دین و دولت متزلزل گشت واتوریته ارتش تقلیل یافت.
اینها همه خطر ناتوانی در مقابل فشارهای داخلی و خارجی را بیشتر نموده است.
اما یک واقعیت دیگر هم هست. نداهای دمکراسی و حقوق اقلیتها و کردها بجای خود، دولت و ارتش ترکیه هنوز آن قدر قوی هستند که جلوی هرگونه خطر جدی به تمامیت ارضی و ملی جمهوری ترکیه را بگیرند.
ترکیه هم مانند ایران تجربه طولانی مدت و موفق یک امپراتوری را دارد و راه و رسم دولتداری را حتی در شرایط بیثباتی و بحران میداند.
بیشک کانون هائی هستند که ترجیح میدهند بجای یک دولت مقتدرترکیه، یک دوجین «شبه کشور» های ضعیف و مخاصم هم بوجود بیایند. اما نباید فراموش کرد که ترکیه و ایران، عراق و سوریه نیستند. هیچکس، حتی کردهای عراق و ترکیه و سوریه هم نمیتوانند دولت ترکیه را جدی نگیرند.
دعوتی که بطور روزافزون بگوش میرسد این است: اگر قدرت را تقسیم نکنید، مجبور خواهید شد دولت را تقسیم کنید. ترکیه و همه نیروهای سیاسی آن حتماً این پیام را گرفتهاند و امید بر آن است که به جدیت آن واقف هستند. تقسیم قدرت و اصلاحات جدی را نمیتوان پشت گوش انداخت و احتمالاً چهار پنج سال بعد، دیگر فرصتهای امروزی موجود نخواهند بود.
اما در این مرحله نیروهای مخالف و بخصوص کردها هم باید نشان دهند که براستی بدنبال تضعیف دولت و ارتش ترکیه و حاکمیت ملی آن در سرتاسر کشور نیستند و آن وعدههای پشت سر گذاشتن «پوسته قومی و فقط کردی» تنها وعده سر خرمن نیستند.
دیکتاتورهای خیرخواه؟
[ویرایش]آیا در تاریخ «دیکتاتورهای خیرخواه» وجود دارند؟ البته وجود دارند. مقالهای متعلق به دو سال پیش مجله «اشپیگل» آلمان به دستم افتاد که تحلیلی بود دربارهٔ نقش و تأثیر ناپلئون در تاریخ اروپا. این تحلیل اگرچه چیز فوقالعاده جدیدی نداشت اما جالب بود و مهم است که هر از گاهی این قبیل اطلاعات عمومی خودمان را تازه کنیم و به فراموشی نسپاریم. تیتر و تعبیر «دیکتاتور» متعلق به «اشپیگل» است و اگر چه من شخصاً شک دارم که مثلاً چقدر میتوان ناپلئون بناپارت و یا کورش بزرگ را با تعبیر مدرن و قرن بیستمی «دیکتاتور» تعریف کرد، اما نطفه و نیت تعبیر «دیکتاتورهای خیرخواه» بنظرم درست است. میتوانید بگوئید رهبران مقتدر، خودرای، یکهتاز، ولی به هر حال اینها رهبرانی بودند که هم واقعاً «رهبر» بودند یعنی ملت و کشور خود را با نگرشی دوربینانه به جلو هدایت نموده و آن را نسبت به قبل قدرتمند تر و با نفوذ تر کردهاند و هم در این رهگذر از تندروی هائی از قبیل آنچه که تاریخ در مورد چنگیز مغول و تیمور لنگ و یا هیتلر و استالین دیده است دوری کرده و حدالامکان راه تسامح و تعامل با ملت خود و ملل دیگر را انتخاب کردهاند اگرچه در اعمال و اجرای نقش رهبری خود راه آمرانه و خود رای منشانهای را در پیش گرفتهاند. تحلیل «اشپیگل» در باره ناپلئون بود. بعد از گذشت حدود دویست سال، این دیکتاتور تاریخ فرانسه هنوز یکی از مباحثه انگیز ترین شخصیتهای اروپاست: هم بسیاری از قانونهای مدنی اروپای کنونی مانند قانون طلاق و مدیریت اثر ناپلئون است و هم جنگهای مدرن و خانمانسوز.
دو نمونه دیگر غربی برای «دیکتاتورهای خیرخواه» تزار پتر کبیر («پیوتر دیوانه») از قرن هفدهم و ملکه (تزاریچه) کاترین دوم (یکاترینای کبیر) از قرن هجدهم روسیه است که مدرنیزاسیون و ادغام جامعه و فرهنگ روسیه با اروپای مدرن به جد و جهد اروپا – محور این دو حاکم قدر قدرت روس مربوط میشود.
در شرق مسلمان، حد اقل تا قرن بیستم، شاید دو چهره شاخص از این نوع رهبران قدَر قدرت و خیرخواه ملت و مملکتشان بچشم میخورند: کورش دوم هخامنشی، امپراتور ایران ۶۰۰-۵۳۰ قبل از میلاد و سلطان محمد فاتح، سلطان عثمانی و فاتح قسطنطنیه (استانبول بعدی، حدود هزار سال بعد از کورش) و فرمانروای کل بیزانس و یا روم شرقی سابق. آنها مهاتما گاندی و یا نلسون ماندلا نبودند. اما کورش ایران را به گسترده ترین امپراتوری جهان تبدیل کرد. ثروت اقصی نقاط جهان در ایران هخامنشی جمع میشد. راهها و نظام نقلیات هخامنشی در آناتولی و شام تا بیش از هزار سال بعد از کورش هنوز مورد استفاده بود. کورش، با وجود مشت آهنین و نیروی قدرتمند نظامی اش، یهودیان را که به بابل تبعید شده بودند به سرزمینشان بازگردانید و به آنها در بازسازی اورشلیم، بیت المقدس، مساعدت نمود و همین کار را در مورد دیگر ملل نیز انجام داد و با آنها مجموعاً با تسامح و تعامل رفتار نمود. سلطان محمد فاتح به امپراتوری مسیحی بیزانس، این ادامه دهنده امپراتوری روم، که بیش از ۱۱۰۰ سال پابرجا بود پایان داد و امپراتوری اسلامی عثمانی را تا ابعاد نوینی گسترش داد که ۶۰۰ سال دوام آورد. با این وجود، سلطان محمد فاتح برخلاف بعضی از سلاطین دیگر، نسبت به اقوام و ادیان دیگر با تعامل و تسامح رفتار میکرد و حتی خود زبان یونانی را بخوبی میدانست و کلاسیکهای غربی را میخواند.
در قرن بیستم هم اقلاً در منطقه خودمان دو چهره در این زمینه نظررس است: رضاشاه پهلوی و مصطفی کمال آتاترک. آنها، هر کدام به طریقی، راهگشای دولت-ملتهای نوین ایران و ترکیه شدند. در این باره استاد تورج اتابکی در کتاب مفصلی تحقیقی فوقالعاده رهنما و پر اهمیت کرده است.
کسانی که به این قبیل رهبران با عینک قرن بیستم و بیست و یکم و با معیار هلی اتحادیه اروپا و منشور سازمان ملل متحد نگاه میکنند و در عالم خود آنها را «متهم به دیکتاتوری و فاشیزم و نژاد پرستی» مینمایند بقول استاد ایلبر اورتایلی از دنیا و تاریخ خبر ندارند، فقط شعار میدهند و حرف نسنجیده میزنند.
... و ترکهای سفید
در این چند ماه گذشته بالاخره دو کتاب بسیار ارزشمند از خانم پروفسور آلو آلاتلی، استاد معروف تاریخ و جامعهشناسی ترکیه را خواندم. اولین آنها «ترکهای سفید قهر کردند» نام دارد که شاید بعداً در جای دیگری از این کتاب بحث کنم چرا که موضوعش بهیچ وجه محدود به ترکیه کنونی نمیشود و از یک بیماری اجتماعی ابتذال همه چیز میگوید: ابتذال و زوال هنرمندان، دانشمندان، سیاستمداران، روحانیون و دیگر قشرها جامعه در عصر سرعت، شوو، ثروت اندوزی سریع و به رخ کشیدن آن، نمایش دانشی که وجود ندارد، بحثهای بی اساس و مطالعه و پرمدعا در باره همه چیز دنیا و بشریت بدون آنکه بحث کنندگان اطلاعی درمورد موضوع داشته باشند، مدرنیسم بدون درک و قبول اصول فکری آن و فقط متمرکز بر مصرف و نشان دادن و ادعا… این موضوع بحث دیگریست.
این کتاب از نظر درک انتخابات این هفته پارلمان ترکیه هم اهمیت بسزائی دارد.
کتاب دوم خانم آلاتلی («روشنگری نه، مرحمت! – از پی رد پای گوگول. کتاب یکم») در باره تاریخ روسیه است و این فقط یک تاریخ عادی روسیه نیست. تاریخ پهناور ترین کشور جهان در رابطه تنگاتنگ با همسایگان اروپائی و شرقی اش است و تاریخ شکل گیری آنچه که بعداً شوروی و امروزه جمهوری فدراتیو روسیه شده است.
در این کتاب بحث جالبی میخوانم در باره تزاریچه یکاترینا که بالاخره در رقابت آلمان و فرانسه طرف فرانسه و اندیشه اصلاحات و انقلاب و دمکراسی فرانسوی را میپذیرد و میخواهد اصول آن را در روسیه هم پیاده کند. او واله و شیدای بخصوص وُلتر و در عین حال دو الهامبخش دیگر انقلاب، دنیس دیدرو و ژان ژاک روسو است اما در راه قبول و پیاده کردن اندیشه فرانسوی دمکراسی از خود بیخود هم نمیشود و میخواهد ویژگیهای جامعه، تاریخ و خُلق و خوی روسها را هم حفظ کند.
تزاریچه بخصوص متاثر از وُلتر است اما هر سه متفکر فرانسوی را به سن پترزبورگ دعوت میکند و از آنها خواهش میکند که پیشنهادها و برنامههای خود را برای پیشرفت روسیه به تزاریچه شرح دهند.
دیدرو، نماد عصر روشنگری اروپا و نویسنده اصلی «آنسیکلوپدی» که با اندیشههای خود برابری حقوق همه شهروندان ورای تعصب دینی، خرافات و امتیازات طبقاتی را تبلیغ میکند و حتی در نمونه تاهیتی بر ضد برده داری و استعمار برمیخیزد، به نوشته آلاتلی برای مدت پنج ماه هر روز با ملکه گفتگو کرده به او شرح میدهد که روسیه را چگونه میتوان به سرزمین رویائی ایدآلها تبدیل کرد. تزاریچه گوش میکند اما بعدها در خاطراتش مینویسد: «بیشتر از اینکه استفاده کنم کنجکاو بودم که بدانم چه میگوید… اگر قرار میشد از دستورالعملهای او پیروی کنم در کشور پادشاهی من از نظام قضائی گرفته تا امور داخلی و مالیه، همه چیز صرفاً بخاطر تئوریهای غیرقابل اجرا زیر و رو میشد… آنگاه با او رک و راست صحبت کردم و گفتم: «مسیو دیدرو، به هر آنچه که محصول ذکاوت درخشان شماست با علاقه وافر گوش کردم. با همه این اصول عالیقدر شما میتوان کتابهای بسیار خوبی نوشت اما در آن صورت اقتصاد فوقالعاده بدی بوجود خواهد آمد… در حالیکه توجه من بعنوان ملکه بیچاره یک امپراتوری بیشتر متوجه تن آدمی است و طوری که میدانیم عکس العمل تن آدمی در مقابل الم و یا شادی (از مضامین این گونه کتابها) فرق میکند.»
بیاختیار به یاد روسیه کنونی میافتم و پیش خود فکر میکنم که روسیه قرن بیست و یکم در این دویست و پنجاه سال بعد از ملکه یکاترینا تا چه حد به آمال روشنگری و برابری حقوق انقلاب فرانسه که بعداً ضمن تحولاتی دور و دراز تبدیل به اصول اتحادیه اروپا گشت نزدیک شده است.
… و به یاد رضا شاه و آتا ترک میافتم، و ایران و ترکیه امروز…
منابع و برای مطالعه بیشتر
Spiegel Online: Der Fall Napoleon. Die Geburt der modernen Diktatur, 2013
Touraj Atabaki: Men of Order: Authoritarian Modernization Under Atatrk and Reza Shah, London, 2007
İlber Ortaylı: Türklerin Tarihi, İstanbul 2015
Alev Alatlı:Beyaz Türkler Küstüler, İstanbul 2013
Alev Alatlı: Aydınlanma Değil, Merhamet! – Gogol› un İzinde I.Kitap, İstanbul 2013
قوم گرا و ملیگرا
[ویرایش]این متن مصاحبه ایست از سال ۲۰۱۲ که هرگز منتشر نشد. دوستی «هویت طلب» که این صحبت را کرد بعد از اتمام صحبت با سوالاتی جدید بازگشت که بیشتر حالت دعوا و تکذیب داشت اما خودش این سبک مصاحبه را «هارد تاک» بمعنای جدل جدی اما حرفهای به سبک بیبیسی میشمرد. من فکر کنم هارد تاک بیبیسی شغل بسیار مشکلی است و از عهده هر تازهکار سیاست زده بر نمیاید. من به آن باصطلاح «سوال» های بگو مگوئی دور دوم جواب ندادم ولی خواستم خودم همین سوال و جوابهای دور اول را جهت اطلاع دوستان در «چشم انداز»منتشر کنم سوال – بعضی دوستان ایراد گرفتهاند که چرا شما به کسانی که در راه احقاق حقوق اقلیتهای ایران جد و جهد میکنند «قوم گرا» میگوئید؟ بنظر آنها این تعبیر نوعی «بار منفی» دارد.
جواب – سوال من از این دوستان این است: اگر «قوم گرا» نگوئیم پس چه بگوئیم؟ تعبیری که ما در رسانه هااستفاده میکنیم باید به دور از هر نوع مُهر زنی و بار مثبت و یامنفی باشد. یک. دوم اینکه کسی که در ایران مثلاً فقط از منافع کُردها دفاع میکند که «ملیگرا» و یا «ناسیونالیست» نیست. ملت بمفهوم معاصر و مدرن این کلمه یعنی جمع همه شهروندان یک کشور اعم از شمال و جنوب، شرق و غرب، فقیر و ثروتمند، خوب و بد، با سواد و بیسواد، ترک و فارس و کرد و بلوچ، سنی و شیعه و بهائی و بیدین، زن و مرد و کودک. ملیگرا کسی است که از منفعت همه آحاد ملت و شهروندان ایران دفاع میکند صرفنطر از قومیت و نژاد و مذهب و جنسیت و غیره.
بنا براین تعابیر «قوم گرا» و «ملیگرا» (و یا «ملت گرا») را باید از همدیگر تفکیک کرد. «قوم گرا» مترادف ethnic nationalist است که شاید بتوان «ملیگرای قومی» (ویا «ناسیونالیست قومی») هم نامید. ترک زبانهای آذربایجان که «ملت» جدائی از ایران نیستند. بنا بر این من ترجیح میدهم به هرکسی که فقط در راه یک گروه از ملت (مثلا آذربایجانیها و یا کُردها) تلاش میکند قوم گرا و یا مثلاً ناسیونالیست قومی بگویم. بعضیها با نگرشی انتقادی به این نوع ناسیونالیسم قومی «میکرو ناسیونالیسم» هم میگویند.
اما دردوره معاصر، همانند تعابیر «ملت آمریکا» و یا «ملت هندوستان»، «ملت» به همه و کلّ شهروندان یک کشور میگوئیم. این را هم میگویند «ملت» و کسی که برای منافع همه این ملت صرفنظر از قومیت و زبان و مذهب تلاش میکند ملیگرا و یا ناسیونالیست است.
سوال – یعنی شما لغت ملت را بمعنی «مردم» بکار میبرید؟
جواب – «مردم» یکی از بیطرف ترین، زیباترین و فراگیرترین لغات فارسی است که من در این زمینه میشناسم. همه آحاد و شهروندان ایران البته «مردم ایران» هستند. اما هر گروه کوچک و بزرگ هم «مردم» است اما هنوز «ملت» نیست. ملت مجموعه همه و تمامی مردم یک کشور است که حافظه تاریخی مشترکی داشته باشند و «خود را همچون ملت حس کنند». ولی به هر حال بر خلاف «کشور» و «مردم» و «زبان» که تعابیری مشخص و «قابل تعریف» هستند، تعابیر ملت و وطن مجرد اند و مربوط به احساس و قبول هرکس میشوند و بنده و یا شما تعابیری مانند ملت و وطن را هر طور هم که تعریف کنیم در این کار زور و اصرار ممکن نیست و جواب نمیدهد. . اما بنظرم برای کسانی که فقط در راه منافع یک گروه مشخص مثلاً ترک زبانهای آذربایجان و یابلوچی زبانان ایران تلاش میکنند صرفاً «ملیگرا» و یا «ناسیونالیست» نمیشود گفت چونکه گروههای اتنیکی هرکدام به تنهائی «ملت» نیستند و یا هنوز «ملت» نشدهاند و خیلیها ملتهای جداگانه هم نخواهند شد چونکه وضع کلی دنیا صرفنظر از نمونه هائی نظیردارفور وچک – اسلوواکی ظاهراً بیشتر بسوی آمیزش قومی و ملی حرکت میکند و نه جدائی وشاید هم این جدائی را اصلاً نمیخواهند و یا فکر میکنند که برایشان صرف نمیکند.
سوال – من باشم میگویم «هویت طلب». این لغت که رایج هم شده است…
جواب – این البته سوال نشد! اما میدانم، بعضی دوستان پیشنهاد کردهاند به قومگرایان «هویت طلب» بگوئیم. «هویت طلب» و یا «فعال مدنی» نامهای مثبت و قشنگی هستند. البته کسی که میخواهد زبان مادری اش را تقویت کند و رواج ببخشد، کسی که خواهان تحصیل و تدریس زبان مادری و ترویج فرهنگ قومی خودش است و یا کسی که میخواهد آزادانه و بدون حس حق کشی و نابرابری دین و مذهب خود را حتی اگر اسلام و شیعه نباشد، با احترام به حقوق دیگران در حریم شخصی و حتی اجتماع رعایت نماید، هویت طلب و یا فعال مدنی است. یعنی میخواهد هویت قومی و یا دینی و زبانی او که بنظر او محدود و ممنوع شده رواج پیدا کند. درست. اما آیا کسی را که مثلاً میخواهد کُردستان از ایران جدا بشود هم میتوان فقط «هویت طلب» و یا «فعال مدنی» خواند؟ وقتی کسی تجزیه استان، شهر و یا منطقه خود از ایران را میخواهد چه بدی دارد که «تجزیه طلب» و یا «جدائی خواه» خوانده شود؟ نمونه دیگر: کسی که در بلوچستان بمب میاندازد و آدم میکشد هم «هویت طلب» و یا «فعال مدنی» است؟ آن وقت هم هویت طلبهای واقعی ناراحت میشوند که رسانهها آنها را با تروریستها در یک کفه میگذارند. بنظرم اطلاق «هویت طلب» و یا «فعال مدنی» به همه درست نیست.
سوال – برگردیم به تعبیر ملت. چرا بنده نتوانم «ملت کرد» و یا «ملت آذربایجان» بگویم؟
جواب – من در باره ایران صحبت میکنم، در ایران ما ملت ترک و فارس و کرد نداریم، یک ملت ایران داریم. در ترکیه و افعانستان هم ده ملت نداریم، یک ملت داریم. مشکل زمانیست که شما یک ملت ایران و یا ترکیه و افغانستان را تکهپاره میکنید و هر کدام را به یک سازمان ملل تبدیل میکنید! تعبیر «ملت ترکیه» و یا «ملت ترک» برای ترکیه که غلط نیست؛ ولی در ترکیه هم ده تا ملت نیست، یک ملت است مگر اینکه این ملت تجزیه و به چند دسته و ملت تقسیم شود که امیدوارم نشود چونکه نه بنفع ترکهاست و نه بنفع کردها. حالا مد شده که هر ده بیست هزار نفر یک پرچم درست میکند و یک منطقه را «مال» پدری اش اعلان میکند و میخواهد مستقل شود. فکر هم میکند این جزو «حقوق بشری» اش هست. بعضیها سعی میکنند تعاریف باب طبع خودشان را از مفاهیم مجرّدی مانند ملت و یا میهن بدهند که جالب است. از تعاریف آلمانی و فرانسوی و کانادائی «ملت» و غیره بحث میشود. اینها بحثهای جالب دانشگاهی هستند. اما در نهایت این تعابیر مثل تعبیر هائی نظیر کشور و یا زبان مشخص نیستند و هر کس میتواند مفهوم این تعابیر را به طرفی که علاقه دارد بکشد. ثانیاً اینکه احساس هر شخص نسبت به مفاهیم «ملت» و یا «میهن» ممکن است فرق کند و حتی ممکن است این احساس در درون هر شخص و یا در ذهن هر گروه اجتماعی در طول تاریخ دچار تغییر و تحول شود. تا صد سال پیش «ملت» به اتباع یک گروه دینی گفته میشد مانند «ملت مسلمان» و یا «ملت یهود.»
ممکن است ما تا ۵۰۰ و یا حتی ۱۰۰ سال پیش بخودمان «ملت» و یا به یک تکه سرزمین «میهن» نمیگفتیم ولی بخاطر یک رشته رویدادها و حتی نقش بعضی شخصیتها بتدریج شروع به استفاده ازاین مفاهیم کنیم. در عین حال ممکن است شما به گروهی از مردم «ملت» بگوئید و یک قطعه زمین را بعنوان «وطن» بپرستید و بنده از چنین احساسی کاملاً بدور باشم و یا شما امروز گروه معینی از مردم را «ملت» خود بنامید و بعد از مدتی گروه دیگری را. نظر به اینکه اینجا مسئله بر سر برداشت و احساس فردی است و این چیزی هم نسبی و هم متغیر است، این احساس و برداشت عموماً درست و غلط و یا خوب و بد ندارد، در این مورد عیناً مانند رنگ و سلیقه، بحث هم نمیتوان کرد و هر کس با ید در این برداشت و احساسش آزاد باشد که خود را وابسته به کدام ملت و میهن میداند.
سوال – این ناسیونالیسم ایرانی که میگوئید همان پان ایرانیسم آریائی نیست؟
جواب – ما یک ناسیونالیسم و یا ملی گرائی ایرانی داریمِ که تمام و تمامیت ایران را در نظر دارد و این فقط محدود به فارسها (به معنای فارسی زبانها) نیست. یکی هم آریا پرستی است که میل به نژاد پرستی دارد و موضوعی جداست و مثلاً میخواهد همه خود را از نظر قومیت و «نژاد» و «خون» و غیره «آریائی» بدانند و همه زبان مادری شان را به فارسی تبدیل کنند. این بنظر من نژاد پرستی است. اما ملی گرائی ایرانی نژادپرستی نیست چون معیارش قومیت و خون و نژاد نیست، تمام ملت ایران است صرفنظر از قومیت و نژاد و مذهب و زبان.
ایران هر بدی که داشته و دارد نژاد پرست نبوده و نیست. هیچ کشور خاور میانه نژاد پرست نبوده. اشخاص و گروههای علیحده شاید تمایلات نژاد پرستی نشان دادهاند. اما هیچ حکومتی نه در ایران و نه در ترکیه یا افغانستان نژاد پرست نبوده. نژادپرست بودن نظام اجتماعی و سیاسی چیز دیگری است مانند آپارتید در آفریقای جنوبی سابق که خدا را شکر ماها حد اقل این را در ایران ندیدهایم.
در تاریخ ۵۰۰ سال اخیر، بیشتر از همه، ملی گرائی ایرانی داشتیم اما در قرن بیستم (نه قبل از آن) تا حدی نژاد پرستی آریائی هم بود بخصوص در پایان مشروطه و زمان رضاشاه که اتفاقاً متفکرین اصلی اش آذربایجانی بودند. اساس آن نوشتهها و برخوردها غلُو در نقش و اهمیت «آریائی» ها و تحقیر اقوام و تبارهای دیگر مانند اعراب و ترکها و تبعیض شدید نسبت به زبان و فرهنگ آنان بود؛ ولی بنظر بعضیها آن جریان ظاهراً بیشتر برای حفظ و تحکیم وحدت ملی در مقابل بیگانگان بود، بخصوص در شرایط جنگ حهانی اول و تاسیس یک حکومت ملی (یعنی ایرانی) و با آن نگرانی بوجود آمده بود که این کشور نو پا متلاشی نشودو بخاطر همین افراط گری هائی هم داشت مانند همان پان ترکیسم ترکیه در زمان مبارزه ملی تحت رهبری آتاترک که حتی شدید تر از آریاگرائی دوره رضا شاه بود اما بعدها هر دوی این جریانها هم در ایران و هم در ترکیه تعدیل یافت.
سوال – ملی گرائی ایرانی؟ این همان آریا گرائی نیست؟
جواب – این سوال بنظرم تکراری است. ملیگرای واقعی ایرانی امروزه باید از منافع همه کشور و ملت و از جمله زبان و مذهب و فرهنگ همه اقوام و گروههای اجتماعی ملت ایران دفاع کند و خود را به زبان و فرهنگ فارسی و یا اسلام و تشیع محدود نکند. چطور میتوان نسبت به حقوق محلی، قومی و یا زبانی آذربایجانیها و یا کُردها و یا آزادی دینی بهائیها و مسیحیها بی تفاوت بود اما خود را «ملیگرا» نامید؟ در عین حال چطور میتوان «ملیگرا» بود ولی فقط در غم حقوق و مسائل مشکلات یک گروه خاص، مثلاً آذربایجانیها و یا بهائیها بود و به مسائل و مشکلات و نابرابریهای دیگر فکر نکرد؟
بنظر من ملی گرائی ایرانی بمعنای «دلبستگی به میهن مشترک ایران» جنبه غالب بین اکثریت بزرگ ایرانیان واز جمله آذربایجانیان است و این فقط در تاریخ گذشته اینطور نبود. بگذریم از شاه اسماعیل صفوی که بانی ایران معاصر بود. اما ازعباس میرزا ولیعهد قاجار و دکتر مصدق که نوه و یا درست ترش نتیجه او بود و ستار خان و خیابانی تا آیت الله شریعتمداری و مهندس بازرگان و صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی همه میهن پرست ایرانی بودند نه «پان ایرانیست» و یا «قوم گرای فارسی» که این تعبیر آخرکه برخی بکار میبرند اصلاً معنائی هم نمیدهد. اما در نهایت موضوع تعلق به ملت و میهن یک موضع فکری و اجتماعی است. یک احساس است و یا طوری که بعضیها میگویند نوعی «اندیشه» و در این موضع و یا اندیشه زور و اجبار ممکن نیست. نمیشود به دستور دولت و یا حکم قانون شما خودتان را جزئی از فلان ملت و یا بهمان مذهب حس کنید. البته هر کس بنظرم باید در این قبیل احساسات و حس هویت قومی، ملی و یا مذهبی خود آزاد باشد. اما طبیعتاً هیچ دولتی هم نمیتواند با بهانه «آزادی» نسبت به دهشت افکنی و خرابکاری تحت هر عنوانی هم که باشد به دیده اغماض بنگرد.
سوال- هدف شما از انتشار سایت «چشم انداز» و مقاله هائی که مینویسید چیست؟
جواب – بنده از همان دوره دبیرستان فردوسی تبریز اهل روزنامه در آوردن و مقاله نوشتن بودم؛ و اما در این چند سال اخیر تا جائی که توانستهام سعی کردهام بگویم که «نژاد» و قومیت ما آذربایجانیها و فارسی زبانها و اکثر ایرانیان دیگر مخلوط است و بخصوص در این هزار سال گذشته تقریباً همه با همه (بخصوص ما آذربایجانیان با فارسی زبانها و دیگران) آمیزش یافتهایم و ما آذربایجانیها از نظر قومیت و نژاد فرقی ماهوی با فارسها نداریم. وجه تمایز ما در زبان است و نه در نژاد. البته گروه هائی از مردم ایران هم هستند که مشخصات «بیولوژیک» آنها (یعنی ظاهرشان، قد و قواره و رنگ پوست و چشم و مویشان) با مردم مثلاً فلان منطقه ایران تا حدی فرق میکند. سوال من اما همیشه این بوده است که اگر آحاد و شهروندان این ملت از نظر ظاهر و شکل و شمایل از همدیگر فرق کنند، حتی اگر به اصطلاح «نژاد» یک عده از اکثریت متمایز باشد چه فرقی میکند؟ در برزیل و استرالیا و آمریکا و کاناذا مگر حقوق شهروندی شما فرق میکند اگر رنگ پوستتان سیاه و یا چشمانتان باریک باشد؟ هنر و برتری واقعی یک ملت و دولت و کشور فقط در تاریخ و فرهنگ کهن و زبان مشترک زیبا و یا فرشهای نفیس وثروت ناشی از نفتش نیست، در برابری، عدالت، قانون مداری و رفاه و آزادی همراه با احترام متقابل همه به همه و جامعه به هر فرد و شهروند است که برای همه شهروندان آن ملت و کشور تامین میشود.