ایرانیان و ترکان ماوراءالنهر از اسلام تا حمله مغول/خراسان سرنوشتساز
ابومسلم و انقلاب عباسی | خراسان سرنوشتساز | از مرو تا بغداد |
ایرانیان و ترکان ماوراءالنهر از اسلام تا حمله مغول |
نحوه انتقال قدرت از اُمویان به عباسیان که در سال ۱۳۲ ق؛ و یا ۷۵۰ م. با کمک ایرانیان و به خصوص جنبش ابومسلم خراسانی انجام گرفت، در هر منطقه و ولایت خلافت اسلامی فرق میکرد. مثلاً بخش بزرگی از ایران ساسانی یکصد سال بود که به تسخیر اسلام و اعراب در آمده و «دهقانان» یعنی اشراف زمیندار و ماموران سابق ساسانی به اسلام گرویده بودند. اما ماوراءالنهر در این دوره یکصد و چند ساله پیوسته ناآرام بود. چه مردم و چه پادشاهان و حکمرانان بومی و ایرانی زبان این منطقه هرگاه فرصتی مییافتند، یا خود در برابر اعراب مقاومت مینمودند و یا دستههای مسلح قبایل ترک را برای دفاع از خود دعوت میکردند. در جریان زوال و نهایتاً سرنگونی امویان، دوباره امید استقلال میان مردم بومی ایرانی زبان از جمله حکمرانان بومی، تاجران و «دهقانان» منطقه قوت گرفت و همزمان، همه جریانهای سیاسی، دینی و قومیِ ناراضی نیز فعال تر شدند.
در این دوره شاهد دهها جریان و جنبش کوچک و بزرگ مخالفت با امویان در خراسان و ماوراءالنهر هستیم که بعداً مدتی در اوایل عباسیان نیز ادامه یافت.
این جنبشها را نمیتوان با قطعیت به این یا آن مذهب، قوم و یا جریان مشخص سیاسی نسبت داد، اگرچه در هر کدام از این حرکات میتوان این و یا آن رگه و انگیزه مخالفت با نظام اسلامی را مشاهده نمود. مثلاً بسیاری از اعراب ناراضی و ساکن خراسان و ماوراءالنهر بر ضد دستگاه حاکم عربی مبارزه میکردند و یا موبدان زرتشتی خراسان همراه با حاکمان عربی-ایرانی مسلمان بر ضد جریانهایی مانند «جنبش به آفریذ» که یک مؤبد شورشگر بود عمل مینمودند که گویا در نیشابور ادعای پیامبری کرد، اما با خواهش موبدان سنتی زرتشتی از سوی ابومسلم سرکوب گردید. سرگذشت کوتاه به آفریذ را در بخش گذشته شرح داده بودیم.
پس از قتل ابومسلم این شورشها افزایش یافت و برخی از این جنبشها جنبه اعتراضی به قتل ابومسلم توسط خلیفه دوم عباسی منصور را نیز در بر داشتند.
یکی از این جنبشها بلافاصله پس از قتل ابومسلم در همان منطقه نیشابور شعلهور شد و رهبرش یک مؤبد دیگر زرتشتی به نام «سونپاد» و یا «سینباد» بود. او گروهی را دور خود جمع کرد و حتی به ری حملهور شد و در آنجا از سوی لشکری که خلیفه فرستاده بود، مغلوب گردید و بعد به طبرستان (مازندران و گیلان کنونی) گریخت، اما از سوی اسپهبد طبرستان به قتل رسید. اطلاعات دقیقی درباره جنبش سونپاد در دست نیست، اما بنا به اطلاعات جسته و گریخته و اغلب متضادی که در منابع مختلف موجود است، سونپاد با ابومسلم رابطه داشته و پس از مرگ ابومسلم، دست به شورش زده است. از سوی دیگراگرچه اکثر طرفداران سونپاد هم مانند خود او زرتشتی بودند، اما برخی از مخالفین مسلمان و یا غیر زرتشتی دولت عباسی نیز به صفوف او پیوسته بودند[۱].
شورشگر دیگر «اسحاق تُرک» نام داشت که چون قبلاً با سفارش ابومسلم برای اشاعه اسلام به میان قبایل ترک در دشتهای آسیای میانه رفته بود، به او لقب «ترک» داده بودند[۲]. اسحاق از ماوراءالنهر برخاست و جنبش او از آن جهت به جریان سونپاد شبیه بود که گویا او در تبلیغات خود بر شخصیت و رسالت ابومسلم به عنوان «مهدی موعود» تاکید مینمود که از سوی زرتشت آمده بود تا دین باستانی ایرانیان را احیاء نماید. به نظر فرای[۳] شاید بتوان اندیشههای اسحاق ترک را التقاطی از باورهای مشترک زرتشتی و شیعه افراطی مانند ظهور یک منجی غایب شمرد. همچنین، اعتقاد به «تناسخ» و یا انتقال روح انسان به موجودات دیگر نیز در منابع اسلامی به اسحاق ترک نسبت داده شده است. باید در نظر داشت که نسبت دادن باور به تناسخ در آن دوره اسلام تبدیل به وسیلهای برای تکفیر و ملحد شمردن انسانها شده بود. جنبش اسحاق ترک دو سال پس از قتل ابومسلم سرکوب شد، اما طرفداران او چند سال مخفیانه فعالیت میکردند. اصولاً پس از مرگ ابومسلم برخی گروههای کوچک و بزرگ با انگیزههای سیاسی و یا دینی مختلف و حتی متضاد باهم، خود را طرفدار او معرفی میکردند. اما تنها موضوع اشتراک نظر آنها این بود که باور داشتند که ابومسلم روزی از غیبت بازگشته، ظهور خواهد نمود. یکی از این جریانها هم به «جنبش استاذ سیس» شهرت یافت. او هم ظاهراً از طرفداران به آفریذ بود. از افکار سیاسی و مذهبی این جریان هم اطلاعات موثقی در دست نیست. فقط گفته میشود که گویا استاذ سیس هم میخواست انتقام خون ابومسلم را بگیرد. بالاخره این جنبش هم در سالهای ۷۶۷-۷۶۸ م. سرکوب گردید.
یکی دیگر از مهم ترین این جنبشها عبارت از قیام «سپید جامگان» به رهبری هاشم بن حکیم ملقب به «ابن مُقنّع» (یعنی «نقاب پوش») از اهالی بلخ بود. هواداران این جنبش غالباً از ماوراءالنهر و مخصوصاً سُغد بودند. ابن مقنع از سپاهیان ابومسلم بود که که بعد از قتل او از عباسیان رویگردان شد و قیام نسبتاً بزرگی در ماوراءالنهر و بخصوص بخارا و سمرقند برپا کرد و به قول نرشخی حتی «دعوی نبوت» نمود. به گفته ابن خلدون، مقنع که به تناسخ باور داشت، مدعی بود که خداوند ابتدا در جسم ابومسلم و بعد از ابومسلم در جسم خود او یعنی مقنع حلول کرد[۴]. مورخین اسلامی نوشتهاند که مقنع بعد از کشته شدن هزاران نفر از طرفدارانش در سال ۱۳۷ ق. همراه با خانواده اش خودکشی کرد و سرِ بریده اش به خلیفه عباسی مهدی فرستاده شد.
طولانی ترین و آخرین جنبش مهم ضد خلافت اسلامی این دوره که اتفاقاً نه مانند جنبشهای دیگر در شرق ایران، بلکه در آذربایجان اتفاق افتاد، جنبش بابک خرمدین بود که احتمالاً در سال ۸۱۶ م. آغاز یافت و اقلاً بیست سال طول کشید تا در دوره خلافت معتصم عباسی سرکوب گردید. مورخین اسلامی در باره این جنبش بیشتر از جریانات دیگر مخالف خلافت نوشتهاند، اما کم و کیف این جنبش نیز مانند دیگر حرکات سیاسی و یا دینی آن دوره نا روشن است. در این موضوع نیز افسانه و گمان با تاریخ واقعی در آمیخته است. به نظر فرای از جمله گمانه زنیهایی مبنی بر اینکه جنبش بابک ماهیتی زرتشتی و یا نوع بخصوصی از آیین مزدک با ماهیتی سوسیالیستی داشته را «به سختی میتوان پذیرفت»[۵].
ماهیت و انگیزه اصلی و واقعی شورشیان در این جریانهای فرقهای که تقریباً در سراسر دوره امویان و صد سال نخست عباسیان در خراسان و ماوراءالنهر (و به مراتب کمتر در مابقی ایران و خاورمیانه) بروز نمود، دقیقاً معلوم نیست. از سوی دیگر نمیتوان این واقعیت را نیز از نظر دور داشت که تقریباً همه منابع و مورخین اسلامی علی الاصول مخالف این جریانات شورشی بودند و نمیتوان از آنها انتظار رعایت کامل انصاف در شرح این شورشها را داشت. با اینهمه، احتمالاً انگیزههای غیر اسلامی و یا ضدعربی و دیگر تمایلات فرقهای و محلی نیز با این قبیل جنبشها مخلوط شده بودند. به هر حال، آنچه که در همه این جریانات مشترکاً و به صورت آشکار به نظر میرسید، مخالفت با دستگاه خلافت اموی و سپس عباسی و التقاط اندیشههای مذهبی و سیاسی با اهداف سیاسی بود.
اما با سرکوب شورشهای جدی و تحکیم سیاسی و اقتصادی دولت عباسیان که بخصوص با خلافت هارون الرشید (۷۸۶-۸۰۹ م) آغاز شد، اوضاع مجموع امپراتوری اسلامی و از آن جمله ماوراءالنهر تغییر یافت. از نقطه نظر خراسان و ماوراءالنهر باید گفت که نیروی ترکها به عنوان یک دولت ایلی، اما سازمان یافته و مسلح از بین رفته بود. چینیها هم که در جنگ تالاس شکست خورده بودند، دیگر نقطه امیدی برای حاکمان و دهقانان ماوراءالنهر نبودند. از سوی دیگر هرگونه شورش و سرکشی از سوی امویان و بعدها عباسیان با سرکوب شدید و محرومیت از امتیازهای اجتماعی نظیر آنچه که برای اشتغال و تجارت لازم بود، روبرو میشد. «رفته رفته ایرانیان (ماوراءالنهر،م) بیشتر و بیشتر میفهمیدند که تنها راه پیشرفت، همکاری با فاتحان عرب است و این هم بدون شک روند پذیرش اسلام را بخصوص در میان دهقانان زمیندار تسهیل مینمود، هرچند پذیرش اسلام غالباً دلایل سیاسی هم داشت. مناسب ترین راهی که باقی مانده بود «مصالحه با دودمان جدید عباسی و اطاعت از آنان بود»[۶].
این برای خراسان و ماوراءالنهر که دیگر به بخشی از امپراتوری اسلامی تبدیل شده بود، آغاز دوران آرامش و پیشرفت نسبی به شمار میرفت. البته باید در اینجا در کاربرد تعبیرهای «آرامش» و «پیشرفت» جانب احتیاط را در پیش گرفت.
مشکل دیگر در آن بود که امویان خود را هم به عنوان عرب و هم به عنوان قبایلی که به آن تعلق داشتند، از دیگران و بخصوص «اعاجم» یعنی عجمها (تعبیری که در سرزمینهای شرقی امپراتوری اصولاً در مورد ایرانیان به کار برده میشد)، به مراتب بالاتر میشمردند و به «موالی» یعنی نو مسلمانانی که عرب نبودند، با دیده انسانهای درجه دوم، یعنی طبقهای میان اعراب و بردگان مینگریستند.
ظاهراً به خاطر این و تحولات مشابه است که خراسان و ماوراءالنهر تبدیل به مرکز مبارزه با خلافت امویان در جهان اسلام گشت. آنگونه که در بخشهای گذشته دیدیم، جنبش و نیروی مسلح اصلی که دودمان امویان را، هم از راه تبلیغات و هم از طریق درگیریهای نظامی سرنگون نمود و عباسیان را بر سر کار آورد، تحت رهبری ابومسلم خراسانی قرار داشت.
در مقابل، عباسیان در مقایسه با پیشینیان خود یعنی امویان نسبت به کسانی که عرب نبودند و بخصوص نسبت به ایرانیان تعامل و تساهل بیشتری داشتند. این سیاست در دوره خلافت هارون الرشید و پسرش مامون مستحکم تر شد.
جاحظ بصری، مورخ عرب از سدههای دوم و سوم قمری، دولت امویان را «عربی» و لشکر آنان را «شامی» و در مقابل، عباسیان را «دولتهم عجمیه خراسانیه» (دولتی ایرانی و خراسانی) مینامد[۷]. به نظر بارتولد فرق اصلی عباسیان با امویان در خط مشی سیاسی آنان بود. «امویان در درجه نخست و بیش از هر چیز دیگر نمایندگان مردم عرب بودند، درحالیکه عباسیان میخواستند دولتی بنا کنند که هر دو ایالت آن که اهالی یکی عبارت از اعراب و دیگری عبارت از ایرانیان بود، حقوق برابر داشته باشند»[۸].
از نگاه سازمان دولتی و مالی، خلیفههای عباسی نظام اداری ساسانیان را مُدل دلخواه و ایده آلی برای خود میدانستند. جاحظ در همین دوره در رساله خود موسوم به «مناقب التُرک» نوشته بود «اهل چین در صناعت، یونانیان در حکمت و آداب، آل ساسان در دولت داری و ترکها در جنگ برتر از دیگرانند»[۹]. نمونههای اداره دولتی ساسانی را به عنوان مثال میتوان در رابطه با تقسیمات اداری دولت عباسیان مشاهده کرد. احتمالاً با همین انگیزه بود که از همان دوره خلیفه دوم عباسی، منصور، مقام و منصب وزارت در دستگاه عباسیان رایج گردید و در عمل بسیاری از اعضای خانواده ایرانی برمکیان بلخی که خود را از نوادگان دولتمردان نیمه افسانهای «بزرگمهر» از دوره ساسانیان میشمردند، به مقام وزارت و دیگر مشاغل مهم اداری منصوب شدند. مهم ترین و پردرآمد ترین شاخه دولت اسلامی یعنی «دیوان الخراج» که مسئول جمعآوری مالیات و خراج (مالیات بر املاک) بود، مدتها تحت مدیریت برمکیان قرار داشت، تا اینکه خلیفه هارون الرشید شروع به تصفیه و حتی سرکوب برمکیان نمود. ضمناً برمکیان در دستگاه خلافت عباسی نقش مهمی در جنبش تالیف و ترجمه آثار فارسی و یونانی به عربی نیز داشتند.
از نگاه علمی، فلسفی و دینی نیز در دوره خلافت هارون الرشید و بخصوص مامون، جریان فکری «معتزله» نفوذ زیادی پیدا کرد. برخلاف فقیهان سنتی و «اهل حدیث» که رعایت مطلق حدیثهای صحیح و معتبر پیامبر و صحابه را برای پیروی از اسلام لازم و حتی برای همه جوانب زندگی مسلمانان کافی میدانستند، طرفداران «معتزله» به عقل و خرَد انسانی برتری میدادند و حتی بر آن بودند که در صورت تعارض میان حدیث و خرَد، باید جانب خرَد را گرفت. از این جهت تا پایان دوره خلافت معتصم و حتی واثق (۸۴۷ م) جریان فکری معتزله بر دستگاه خلافت حاکم بود و حتی ابعاد تندی مانند بازجوییهای خشونت آمیز و حبس و شکنجه مخالفین جریان معتزله را به خود گرفته بود.
عباسیان و حکومتهای ایالتی وابسته به آنان پژوهشهای آزاد علمی و فلسفی و همچنین ترجمه آثار یونانی، سریانی، پارسی میانه و سانسکریت به عربی را تشویق مینمودند. این هم یکی از دلایلی بود که به دوره خلافت هارون الرشید تا صدوپنجاه تا دویست سال بعد نام «دوره طلایی دانش دراسلام» داده شده است. خود مامون که چهره شاخص جنبش تشویق و ترغیب شکوفایی علمی و فلسفی در تاریخ اسلام به شمار میرود، شخصاً به ترجمههای عربی از آثار مهم تمدنهای کلاسیک نظارت مینمود. اما پس از مامون و جانشینان او معتصم و واثق، خلیفههای عباسی به مخالفت با جریان معتزله و حمایت قاطع از محافظه کاری مذهبی و سنتی برخاستند. با این حال شکوفایی ادبیات، دانش و فلسفه، با وجود اختلافات سیاسی و مذهبی مختلف در سراسر امپراتوری، حدود یکصد سال دیگر نیز ادامه یافت. از این جهت شاید بتوان «دوره طلایی» و یا «عصر زرین» دانش در اسلام را یک دوره دویست-سیصد ساله از سال ۸۰۰ تا ۱۱۰۰ م. دانست.
در این دوره شکوفایی تمدن، در کنار بغداد که پایتخت امپراتوری بود، بخصوص خراسان و ماوراءالنهر مقام ویژهای یافت. این ولایات خلافت در دوره مزبور تبدیل به مراکز مهم علم، صنعت، هنر، شعر و ادبیات، ریاضیات، نجوم و فلسفه شدند. این، همان دوره محمد خوارزمی، ابو نصر محمد فارابی، ابوالفضل بلعمی، ابوعبدالله رودکی، ابوعلی سینا، ابوریحان بیرونی و دهها دانشمند، شاعر، فیلسوف، فقیه و حکیم دیگر است. در درخشندگی این دوره ماوراءالنهر و خراسان، دودمانهای ایرانی نیمه مستقل و یا عملاً مستقلی مانند طاهریان، صفاریان و سامانیان و بعدها آل بویه نقشی اساسی ایفاء کردهاند.
با انزوای جریان معتزله و دست بالا گرفتن تدریجی فقیهان مطلق گرای اهل کلام، حدیث و سنت مانند امام غزالی، رونق دانش و فلسفه در خراسان و ماوراءالنهر نیز به تدریج رو به افول گذاشت و این طرز تفکر حاکم گردید که همه پاسخها به همه پرسشهای گذشته، حال و آینده در قرآن کریم و احادیث صحیح پیامبر اسلام و اصحاب او داده شده است و باید برای درک آن به فقها و عالمان دینی مراجعه کرد وگرنه به علم و دانش عالمانی مانند ابن سینا، رازی، بیرونی و فلاسفه و دانشمندان یونان و چین و هند و روم نیاز چندانی نیست. «دوره طلایی اسلام» در نهایت با اوج گرفتن انتقاد و حتی تکفیر و در نتیجه مهاجرت و سرگردانی دانشمندان و فیلسوفانی مانند ابن سینا و ابوریحان بیرونی در قرن یازدهم به پایان رسید.
در فصل بعد در این مورد کمی بیشتر سخن خواهیم گفت. اما فعلاً به خصوصیات دوره عباسیان و تأثیر آن بر خراسان و ماوراءالنهر برگردیم.
استقلال تدریجی از اعراب دوره عباسیان، مرحله کاهش نقش دولت مرکزی در اداره ولایات امپراتوری بود. شرایط عینی نیز خلفای بغداد را ناچار میکرد که اِعمال سیاست اداری از مرکز را به نفع ولایتها و اقوام غیر عرب نرم تر کنند. چاره دیگری هم نبود. در بغداد نشسته، اداره کردن تونس در آفریقا و یا ماوراءالنهر در آنسوی خراسان آسان نبود و پس از مدتی خلیفههای پرقدرت نیز نمیتوانستند در مقابل سرکشی و خودمختاری حاکمان و سلاطین محلی بخصوص در ولایات دور دست اقدام موثری بکنند.
یک نمونه مشخص این روند آن بود که تعیین حاکمان عرب به ولایتها از سوی خلیفه در بسیاری ولایتها مانند خراسان و یا مصر به کنار گذاشته شد. خلفا پذیرفتند که به جای انتصاب موقتی حاکمان عرب برای چند سال و سپس تغییر آنها، افراد با نفوذ و قدرتمند بومی و محلی حاکم ولایتها شوند و حتی این افراد حکومت خود را به صورت موروثی مستحکم کنند، یعنی حکومت، مانند خود خلافت دولت مرکزی، از پدر به پسر بگذرد و اگر این حاکمان محلی خواستند، فرزندان و نزدیکان خود را نیز به حکومتهای محلی سرزمین خود منصوب کنند.
اما در ظاهر، پادشاهان محلی همچنان نماینده خلیفه در ولایت خود بودند. از این جهت آنان خطبه به نام «امیرالمؤمنین» یعنی خلیفه میخواندند و انتظار میرفت که آنان هر سال بخشی از مالیات و خراج جمعآوری شده خود را همراه با هدایای دیگر برای خلیفه بفرستند.
برای ایران و ماوراءالنهر، تاسیس و قدرت گرفتن حکومتهای محلی و در عمل مستقل از خلافت، احتمالاً مهم ترین فرق دوره امویان و عباسیان است.
چند فرق بارز و مهم دیگر نیز میان امویان و عباسیان وجود داشت.
با برآمدن عباسیان، نقشی که طایفههای عرب مستقیماً در امور سیاسی خراسان و ماوراءالنهر داشتند، از میان رفت. این بدان معنا نیست که اعراب به موطن خود در عراق، شام و یا حجاز بازگشتند. اما صرفاً عرب بودن، دیگر امتیاز چندانی نبود. پس از عباسیان و درست ترش پس از مسلمان شدن اکثریت مردم خراسان و ماوراءالنهر، تفکیک و تمایز مردم، دیگر برپایه عرب و عجم (ایرانی) نبود، بلکه اساساً میان مسلمان و غیر مسلمان بود. زبان نیز تبدیل به وجه تمایز مردم شد: ابتدا میان عرب و عجم (ایرانی) و دیرتر میان ایرانی و ترک[۱۰]. موضوعی که این روند را تقویت میکرد این بود که اعرابی که به خراسان و ماوراءالنهر آمده بودند، اکثراً نه اعراب چادرنشین، بلکه اعراب یکجا نشین بخصوص از بصره و کوفه بودند که مشکل چندانی با زندگی شهری نداشتند. آنها به تدریج با زنان بومی این منطقه ازدواج کردند و با ایرانیان آمیزش یافتند. چند نسل بعد، نوادگان آنها همه ایرانی شده بودند.
میدانیم که در دوره امویان و بخصوص در عراق تعبیر «مولی» (جمع: «موالی») به معنی غیر عربی که تازه مسلمان شده و ارباب عرب داشت، رایج بود. اینها اصولاً بردگانی بودند که در جنگ و یا به مناسبت دیگری اسیر افتاده یا خریداری شده و پس از اسلام آوردن، آزاد گردیده و همچنان به «ارباب» عرب خود وفادار مانده بودند. مثلاً زید بن حارث جزو موالی پیامبر اسلام بود که خود پیامبر آزادش کرده بود. به همین ترتیب جد ابوحنیفه نعمان بن ثابت فقیه معروف و بنیانگذار شاخه حنفی تسنن و همچنین احتمالاً ابومسلم خراسانی نیز از «موالی» بودند. بعد از اسلام آوردن اکثریت مردم غیر مسلمان سرزمینهای فتح شده و کاهش اسیر گرفتن غیر مسلمانان که با دوره عباسیان همزمان است، دلیلی برای ادامه مقولهای به نام «مولی» و «موالی» نماند.
نکته دیگر این است که در دوره عباسیان، برای اولین بار پس از هخامنشیان، همه ایرانی زبانان از آذربایجان و همدان و فارس گرفته تا هرات و کابل و سمرقند در یک دولت سیاسی واحد یعنی خلافت اسلامی عباسی گرد آمدند در حالیکه در دوره ساسانیان با وجود نزدیکی فرهنگی و زبانی، چنین وحدت سیاسی میان ایران و ماوراءالنهر وجود نداشت. در نتیجه روابط و تأثیر متقابل ایرانیان به همدیگر فزونی یافت، اما آنچه که باعث پیوند همه مردم بود، در درجه نخست نه ایرانی بودن، بلکه اسلام بود که به همه آنها یک هویت مشترک میبخشید.
نتیجه دیگری که در کنار کسب هویت مشترک مذهبی ناشی از دولت واحد اسلامی در دوره عباسیان عاید ایرانیان گردید و برای آنان اهمیت فوقالعادهای داشت، این بود که زبان پارسی (به عربی: فارسی) معاصر همزمان در ماوراءالنهر و سپس ایران گسترش یافت. این زبان «فارسی معاصر» که «فارسی دری» و یا تنها «دری» (یعنی «درباری») هم نامیده میشد، نه کاملاً فارسی باستان سرزمین پارس بود و نه فارسی میانه یعنی زبان مشترک و کتبی دوره ساسانیان که خود آمیزهای از پارسی جنوب و مادی غرب و پارتی شرق ایران بود. عناصر، واژگان و اصطلاحات سُغدی ماوراءالنهر و دیگر لهجههای ایرانی به آمیزه پیشا اسلامی فارسی میانه علاوه شد، با واژگان و اصطلاحات عربی غنی تر و سادهتر گشت و زبان معاصر فارسی ایرانیان به وجود آمد.
طاهریان دودمانهای طاهریان و صفاریان و سامانیان در شرق و آل بویه در باقیمانده سرزمینهای ایرانی، چند نمونه از حکومتهای محلی بودند که در قرن نهم و دهم بر سر کار آمدند. فتوحات عباسیان به طرف غرب باعث شد که در آفریقا نیز از این حکومتهای محلی ایجاد شود. این دودمانها در آغازِ روند زوال تدریجی خلافت عباسیان و در عین حال زیر چتر آنان بر سرکار آمدند و سپس در عمل استقلال بیشتری یافتند.
در اینجا از شرح آل بویه که حدود صد و بیست سال (۹۳۲-۱۰۵۵ م) بر سرزمینهای مرکزی و غربی ایران حکمرانی نمودند و بعدها با کسب قدرت در عراق و بغداد، حتی خلیفه را عملاً از بعضی صلاحیتها و اختیارات دولتی و به همان نسبت مصالح و منافع دنیوی محروم نمودند و یا دودمانهای کوچک و کم اهمیت تر شمال غرب ایران عجالتاً صرفنظر میکنیم. سه دودمان دیگر یعنی طاهریان، صفاریان و سامانیان در این نوشته برای ما مهم تر هستند، چرا که خاستگاه و حیطه اصلی حاکمیت آنها خراسان، ماوراءالنهر و سیستان است. در میان این سه دودمان نیز از نگاه مدت حکومت، حیطه حکمرانی و اهمیت نقشی که ایفاء کردهاند، باید تمایز قائل شد. همچنین مقدمتاً باید مدت و دوره حکمرانی هر یک از این سه دودمان را نیز که به تفکیک موارد، طاهریان ۸۲۱-۸۷۳ م. صفاریان ۸۶۱-۱۰۰۳ م؛ و سامانیان ۸۷۵-۱۰۰۵ م. میباشد، در نظر گرفت.
در ابتدا، طاهریان با خدماتی که بنیانگذار آن، طاهر بن حسین، به خلیفه عباسی مامون کرده بود، به اصطلاح «از بالا» صاحب مقامهای ارشد در حکومت خراسان شدند و در عین حال لا تشویق مامون، زمینه حکونتهای محلی آل سامان را در ماوراءالنهر فراهم آوردند. از سوی دیگر یعقوب لیث صفاری چهل سال پس از طاهریان با شورشی در وطن خود، سیستان، چند حکومت محلی را از دست طاهریان در آورده، حاکمیت خود را برای مدتی حتی تا خود عراق گسترش داد. اما حکومت صفاریان دیری نپائید. جانشینان یعقوب لیث ابتدا از فرماندهان خلیفه و سپس از غزنویان شکست خورده، حکومت را از دست دادند. سامانیان، به نوبه خود، در زمان طاهریان از حکومت شهرهای کوچک و بزرگ ماوراءالنهر شروع کردند و دیرتر بر اثر زوال دولت طاهریان، به حکومت خراسان و ماوراءالنهر رسیدند.
چگونگی پیشرفت طاهریان و سامانیان کم و بیش مانند پیروزی و درخشیدن ابومسلم خراسانی بود که ۷۰-۸۰ سال پیش از آن، رهبری نهضت ضد اموی در خراسان و سپس در خود عراق را به عهده گرفته و در عزل آخرین خلیفه اموی و قدرت گرفتن عباسیان نقشی کلیدی ایفاء کرده بود.
این بار هم طاهر بن حسین که تبارش از دهقانان با نفوذ خراسان و خود او از سرداران مأمون، فرزند خلیفه هارون الرشید و حاکم خراسان بود، نقش یاری رساننده به مامون را برعهده گرفت تا وی را به مقام خلافت بنشاند.
در دوره زمامداری هارون الرشید، خراسان بخاطر اهمیت اش مدتی حکومت ایالتی و اقامتگاه خاص ولیعهد خلیفه بود، تا او در این ایالت ضمن آموزشهای لازم برای وظیفه اصلی خلافت آماده شود. از این جهت مامون که مادرش کنیزی ایرانی از بادغیس (در افغانستان کنونی) بود، سالها به عنوان یکی از ولیعهدهای هارون الرشید، مقیم مرو و حاکم خراسان بود.
هارون الرشید، وصیت کرده بود که پس از مرگش، امین، فرزند دیگر او خلیفه شود و مامون ابتدا حاکم تامالاختیار خراسان بماند، اما بعداً او نیز خلیفه شود. اما پس از مرگ هارون الرشید، امین خواست برادرش مامون را از حق جانشینی بعدی پدر محروم کرده، فرزند خود را ولیعهد اعلان کند. با این ترتیب جنگ میان دو برادر در گرفت و به جنگ داخلی در خلافت عباسی منجر شد. طاهر بن حسین به کمک نیروهای خراسانی خود، امین و طرفداران شامی او را شکست داد و امین را نیز به قتل رسانید. با این ترتیب مامون بر تخت خلافت نشست.
طاهر بن حسین تا مدتها از سردمداران دستگاه خلافت مامون در بغداد باقی ماند، اما بنا بر بعضی روایات، بخاطر نارضایتی مامون از قتل برادرش توسط طاهر بن حسین روابط آن دو به سردی گرایید، تا اینکه بالاخره طاهر بن حسین با عنوان حاکم خراسان به مرو رفت و پس از مدتی درگذشت. با اینهمه چهار نسل از طاهریان بر خراسان حکومت کردند.
برخی از تاریخ نگاران، همین موروثی شدن حاکمیت یک ایالت زیر چتر امپراتوری عباسی را دلیل استقلال طلبی و «رجعت سیاسی مردم ایران» دویست سال پس از سقوط امپراتوری ساسانی دانستهاند. مثلاً اشپولر مینویسد که با تاسیس دولت طاهریان «عملاً در خاک ایران نخستین سلسله سلاطین ایرانی تشکیل یافت: یعنی رجعت سیاسی ملت ایران شروع شد»[۱۱]. دلایل دیگری که در این خصوص آورده میشود، نبودن نام خلیفه در برخی سکههای دوره حکومت طاهر بن حسین در خراسان و ضمناً این است که به نقل از برخی منابع تاریخی، طاهر بن حسین مدتی پس از بازگشت به خراسان، در خطبههای خود نامی از خلیفه نبرده است. اما مورخین دیگر مانند باسورث و فرای با این نظریه که طاهریان آغازگر «احیای دولتداری ایرانی» در درون خلافت عربی بودهاند، موافق نیستند. از نگاه آنان موروثی بودن حکومتهای محلی و ایالتی مانند خراسان بیشک پدیدهای جدید بود. اما در آن دوره نیز بسیاری از خانوادههای پرنفوذ و قدرتمند سعی میکردند اختیارات و مقامهای بالایی را که داشتند به نسلهای بعدی در خانواده خود منتقل نمایند و این محدود به ایرانیان نبوده است. از جمله فرای شهر قم را مثال میآورد که در آن دوره، یک طایفه عرب به صورت موروثی امور آبرسانی شهر را در دست داشته است[۱۲].
به نظر میرسد اکثر سردمداران طاهری با اعراب و فرهنگ و زبان عربی آمیخته شده بودند. آنها مسلمانان پایبندی بودند که تبعیضهای قومی مانند عرب و ایرانی برای آنها خلاف اصول اسلام بود. بدون شک طاهریان امیرانی نجیب زاده و تحصیل کرده بودند که از علم و فرهنگ پشتیبانی نموده و احتمالاً در زندگی خود نیز داستانهای اساطیری دوره ساسانیان را با اشتیاق میشنیده و بازگو مینمودند. اما آنها از جمله طاهر بن حسین به عربی و آن هم عربی فصیح سخن میگفتند و مینوشتند. طاهریان احتمالاً «فرزندان راستین اسلام» شده بودند که «آمیزش جامعه عربی و ایرانی را در یک جامعه اسلامی در نظر داشتند»[۱۳]، فرهنگی فراقومی و فرامذهبی که به گفته فرای دیرتربه بوته فراموشی سپرده شد.
چرا خراسان و ماوراءالنهر؟ چرا خراسان و ماوراءالنهر در سال ۷۵۰ میلادی مرکز مقاومت و سپس انقلاب بر ضد حاکمیت امویان شد؟ به جز جنبش بابک خرمدین در آذربایجان اکثر جنبشهای ضد خلافت از شرق بپا خاستند. بدون شک دوری خراسان از مرکز خلافت اموی یعنی دمشق و کلاً شام نقش مهمی در پیشگامی خراسان داشت. اما اهمیت خراسان به ابومسلم و سرنگونی امویان و بر سر کار آوردن عباسیان محدود نمیشد.
چند سال پس از قتل ابومسلم خراسانی، خلیفه منصور در سال ۷۶۲ م. با کمک خراسانیان و بخصوص خانواده برمکیان بلخ پایتخت جدید دولت نوبنیاد عباسی یعنی بغداد را در نزدیکی پایتخت سابق ساسانیان یعنی تیسفون بنیاد نهاد. مدت کوتاهی بعد فرماندهان و سیاستمداران ایرانی که غالباً از خراسان و ماوراءالنهر بودند، در به قدرت رسیدن خلفای معروف و موفق عباسی یعنی هارون الرشید و مامون و اداره دولت و لشکر خلافت عباسی نقشی کلیدی ایفاء کردند. در این دوره که از نظر شکوفایی علم و فلسفه به «دوره طلایی اسلام»[۱۴] معروف شده است، چه از نظر تعداد و چه به جهت وزن و اهمیت جهانی، شخصیتها و کتب علمی، فلسفی مورخین، دانشمندان و فیلسوفان ایران و بویژه خراسان و ماوراءالنهر سهم برجستهای داشتند. همچنین میدانیم که نخستین دولتهای ایرانی طاهریان و سامانیان که به تدریج پرچم استقلال از بغداد را برافراشتند، از خراسان و ماوراءالنهر برخاسته بودند. در نهایت در خراسان و ماوراءالنهر و در عین حال سیستان و مناطق مرکزی ایران بود که فارسی میانه و یا پهلوی دوره ساسانیان، با تشویق و ترغیب دولتهای بومی طاهری، صفاری و سامانی و بعد آل بویه سادهتر شده، با عربی مخلوط و غنی تر گشته و تبدیل به زبان فارسی معاصر گردید.
بدون شک نمیتوان همه این تحولات را به حساب دوری خراسان و ماوراءالنهر از دمشق یعنی مرکزسیاسی-نظامی و اداری خلافت گذاشت. بودند سرزمینهایی که از دمشق بسیار دورتر بودند، اما چنین کارنامهای نداشتند.
مورخین متعددی در این باره نظرات متفاوتی ابراز داشته و در کنار عامل طول مسافت و سختی کنترل این سرزمینها از سوی مرکز خلافت، عوامل محتمل و مهم دیگری را نیز برشمردهاند که مطمئناً هر یک از آنها در مراحل مختلف تاریخی به درجات گوناگون در ایجاد نقش برجسته خراسان و ماوراءالنهر در تاریخ این سرزمین تأثیر گذار بوده است.
آیا از این جهت میان سرزمینهای شرقی و غربی ایران فرقی موجود بود؟ یک فرق اساسی به طرز رفتار اعراب با مردمان این مناطق بعد از فتح آنجا و غلبه بر آنان بوده است. بی رحمیهای قتیبه را همه مورخین اسلامی یادآورشده و تکرار کردهاند. اما از همان نخستین حملههای اعراب به خراسان و ماوراءالنهر یعنی حتی تا قبل از قتیبه نیز تاریخ فتوحات اعراب در شرق اصولاً شرح قتل و غارت مردم، قبول صلح در مقابل خراج و «مال الصلح» سنگین و اسیر گرفتن آنان بوده و این روند با فرستادن هر حاکم جدید از سوی خلیفه و حکمرانان او از نو تکرار شده است. برای نمونه فصل «فتحهای خراسان» در «فتوح البلدان»[۱۵] اثر احمد یحیی بلاذری که عبارت از شرح فتوحات اعراب در مرو، نیشابور، طوس و سرخس تا بلخ، هرات و ترمذ تا بخارا و خوارزم و سمرقند است، چیزی جز توصیف جنگ و گریز، غارت، قتل، جزیه و بستن پیمان صلح به شرط پرداخت پول هنگفت و اختلافات بر سر تقسیم غنیمت و خراج نیست.
بعلاوه اگر نظر مورخین اسلامی را مبنای قضاوت قرار دهیم، باید بگوییم که ظاهراً چه در قزوین و اصفهان، چه ری و همدان و آذربایجان، درجه خشونتی که اعراب در دوره امویان برای استقرار حاکمیت خود اعمال کردهاند، به پای آنچه که درباره خراسان و بخصوص ماوراءالنهر روایت شده، نمیرسد. از این جهت به نظر میرسد که مردم خراسان و ماوراءالنهر در آن دوره اصولاً باید نسبت به مهاجمین عرب نرمش ناپذیرتر از دیگر ایرانیان بوده باشند. یک احتمال دیگر هم شاید آن باشد که وقتی اعراب ده سال پس از سرنگون کردن ساسانیان و فتح غرب و مرکز ایران و سیستان و بالاخره خراسان نهایتاً به مرزهای ماوراءالنهر یعنی رود آمو یا جیحون رسیدند، دیگر در جلب ایرانیان به اسلام چندان ذینفع نبودند، بلکه در درجه اول دغدغه کسب غنیمت و غارت و تصاحب مال و ثروت را داشتند[۱۶]. از سوی دیگر به هر میزان که قبول اسلام در میان ایرانیان افزایش مییافت و به هر مقدار که اعراب با مردم نو مسلمان و بومی ایرانی اختلاط مییافتند، درآمد اعراب نیز از بابت جهاد و غنیمت کاهش پیدا میکرد و اختلافات و مناقشات جدید تری را باعث میشد. البته کم و بیش مشابه همین تحولاتی که در شرق بود، در سرزمینهای غربی و مرکزی ایران نیز مشاهده شده است، اما شدت و حدّت این دو به دلیل عوامل مختلف سیاسی، اجتماعی و حتی مذهبی متفاوت بوده است.
آنگونه که در فصلهای گذشته آوردیم، تعداد اعرابی که به خراسان و ماوراءالنهر کوچ کرده و در این سرزمینها ساکن شدند، نسبت به دیگر سرزمینهای ایرانی بیشتر بود. آنان عمدتاً در مراکزی مانند مرو، نیشابور، بلخ و بخارا میزیستند. بخشی از این اعراب مهاجر به کارهای دینی، تجارت و یا کشاورزی میپرداختند و عده قابل توجهی از آنان نیز در صفوف لشکریان خلافت و یا دستههای مسلح خودسر فعالیت میکردند. اینگونه گذران زندگی اعراب مهاجرمی توانست همزمان به نفع و یا ضرردستگاه خلافت تمام شود. گاهی در عراق یا خراسان میان قبایل و طوایف مختلف عرب در انتصاب برای حکومت خراسان و ماوراءالنهر و یا کسب مقامها و مشاغلی مانند «عامل» یا همان مامور اجرایی و جمعآوری مالیات، رقابت و کشمکش به وجود میآمد و حتی برای رسیدن به این هدف «هدیه» های گرانبهایی به دستگاه خلافت داده میشد. همین قبیلههای رقیب و گاه دشمن یکدیگر وقتی به شرق ایران میآمدند، رقابتها و دشمنیهای خود را نیز به همراه میآوردند یا در خود خراسان و ماوراءالنهر اینگونه اختلافات میان آنان شعلهور میشد که این هم باعث نزاعهای خونین میان آنها میگشت و مردم بومی به این مناقشات کشیده میشدند. نتیجه این وضع آن بود که در دستگاه امویان و سپس عباسیان، خراسان و ماوراءالنهر به عنوان ولایات ناآرام و شورشگر شهرت یافته بود.
برخی مورخین نوشتهاند که در امپراتوری ساسانی، سازماندهی دولتی و دینی شرق و غرب کشور از یکدیگر فرق داشت. در غرب و مرکز، یعنی مثلاً ولایاتی مانند همدان کنونی، پارس، اصفهان، ری (تهران کنونی) و آذربایجان حاکمیت و سازمان دولتی و همچنین قدرت و نفوذ موبدان زرتشتی که مستقیماً دولت ساسانی را حمایت مینمودند، آشکارا از ولایات شرقی امپراتوری مانند سیستان، خراسان و بخصوص ماوراءالنهر محکم تر و منسجم تر بود و به همین جهت تسلیم ولایات غربی به اعراب سریع تر از مثلاً خراسان و ماوراءالنهر انجام گرفت که در کنار حضور کمرنگ تر دولت و ارتش مرکزی، صاحب سنت و نفوذ چشمگیر ادیان و آیینهای دیگری مانند دین مسیحیت و آیین بودا بودند[۱۷]. میدانیم که شهرهای مهم مرزی مانند مرو، هرات، خوارزم و یا سمرقند و بخارا در کنار پیروی از مزدیسنا، تبدیل به مراکز آیین بودا و شاخه نسطوری مسیحیت در دولت ساسانی هم شده بودند و نسبت به تکثر ادیان از مناطق غربی ایران تساهل و تعامل بیشتری داشتند. بنظر فرای این موضوع شاید دلیل اساسی این امر بوده که بعد از فتح ایران، اکثر شورشهای ضد عربی و یا احتمالاً ضد اسلامی نه در غرب، بلکه در شرق دولت مغلوب ساسانی رخ داده است[۱۸].
عامل دیگری نیز که در این زمینه مؤثر بوده، موقعیت جغرافیایی شرق ایران و همجواری مراکز با صحراها و کویرهای آسیای مرکزی بوده که سازماندهی دولتی و نظارت از مرکزی قدرتمند را مشکل تر از غرب ایران نموده است.
تفاوت دیگر و مهم میان شرق و غرب ایران باستان بعد از فتوحات اسلام که احتمالاً موجب برجسته شدن نقش خراسان و ماوراءالنهر در این دوره گردیده، حضور قبایل ترک در مرزهای شمالی و شرقی خراسان و ماوراءالنهر بوده است. عاملی که در ابتدا با دست اندازی و کوچ این قبایل به ماوراءالنهر و خراسان آغاز یافته بود، به تدریج با فتوحات و تاسیس حکومتهای ترکی غزنویان و سلجوقیان به سوی غرب و حتی تا مرکز خلافت در عراق پیش رفته و گسترش پیدا کرد.
نیروهای ایلاتی و جنگجوی ترک در دشتهای آسیای میانه و داخل ماوراءالنهر نیروی بازدارنده مهمی در مقابل توسعه اعراب و اسلام در صد سال نخست به «آن سوی نهر» یعنی ماوراءالنهر و خود خراسان بودند. دستههای مسلح ترکها که در گذشته همراه با بومیان ایرانی ماوراءالنهر در مقابل اعراب میایستاد، خود در قرن نهم و دهم اسلام آورد و تبدیل به «بازوی مسلح» اسلام گردید، بازویی که دودمانهایی مانند سامانیان و مشخصا خلفای عباسی به خوبی آن را به کار گرفتند، هرچند خود در نهایت قربانی آن شدند.
اگر دولت ترکهای غربی و سپس چینیها در ماوراءالنهر و دشتهای آسیای میانه شکست نمیخوردند و یا اگر ترکها در پی این شکستها به اسلام نمیگرویدند، خراسان و ماوراءالنهر چه نقشی در عالم اسلام میداشت؟
آیا میتوان حدس زد که شاید مهارتهایی مانند دولتداری و حتی دانش و فنون، درست به خاطر همین عواملی که برشمردیم، در سطح محلی و «دولتشهری»، مثلاً در بلخ و مرو، بخارا و خوارزم، بهتر و شکوفاتر از نظام منسجم و مرکزی نجد ایران رشد کرده بود؟ سوال مرتبط دیگر این است که اگر سازماندهی سیاسی و اجتماعی خراسان و ماوراءالنهر نه بر اساس واحدهای پراکنده و مستقل دولتشهری، بلکه بر پایه انسجام دولتی مرکزی و سراسری مانند نجد ایران ساسانی میبود و دین زرتشتی در این سرزمینها نیز مانند نجد ایران ساسانی، در کنار دولتی مقتدر پایه دوم و اصلی دولتداری را تشکیل میداد، تأثیر بعدی آن از جهت نقش خراسان و ماوراءالنهر در دوره اعراب و اسلام چگونه میبود؟
مباحث تاریخی را نمیتوان بر پایه اگرها و مگرها و اینکه «چه میشد، اگر فلان طور نمیشد؟» پیش برد. چنین بحثهایی اگرچه میتوانند در میان عامه هیجان انگیز باشند، ولی به هر حال از علم تاریخ و واقع گرایی به دور خواهند بود. بحثهای مبتنی بر اینگونه فرضیات میتواند برای افراد جذابیت خاصی داشته باشد، هرچند توجیه آنها آسان نیست. با اینهمه، کوشش برای یافتن پاسخهای احتمالی به این سوالها شاید بتواند به روشن تر شدن دلایل اهمیت خراسان و ماوراءالنهر در چند قرن نخست اسلام یاری رساند.
ابن خلدون و نقش «عصبیّت» سوال دیگری که میتوان درباره درخشش ویژه خراسان و ماوراءالنهر در دوره عباسیان پرسید، مربوط به چگونگی و چرایی شکوفایی علمی، فلسفی، هنری و نظام اداری ایرانیان به طور اعم و مردم خراسان و ماوراءالنهر به طور اخص در این دوره است. این موضوع دقیقاً تحلیل نشده، ولی ما میدانیم که فرماندهان برجستهای مانند ابومسلم خراسانی، افشین استروشنی، مازیارطبرستانی، یعقوب لیث صفاری، طاهر بن حسین از سلسله طاهریان و یا امیر اسماعیل سامانی و همچنین وزیران کاردانی چون یحیی برمکی از سرزمینهای ایرانی دولت عباسی و بخصوص از خراسان و ماوراءالنهر برخاستهاند. بسیاری از مورخین این پدیده را به تداوم سنت و تجربه نظامی و دولت داری ساسانیان ربط دادهاند. اما در حوزههای علم و دانش، علوم دینی، فلسفه، تاریخ و جغرافیا و هنر چه؟ کدام شرایط باعث درخشیدن ایرانیان و به ویژه دانشمندان و فیلسوفان خراسان و ماوراءالنهر در این زمینهها شد؟
چه عواملی باعث شد که پانصد سال بعد، ابن خلدون، فیلسوف بزرگ تاریخ اسلام، در قرن چهاردهم میلادی در شمال آفریقا چنین بنویسد:
«واقعیتی شگفت انگیز است که، به استثنای چند نمونه، اکثر دانشمندان ملت اسلام، چه در علوم دینی و چه در علوم عقلی، عجم (ایرانی[۱۹]،م) بودند. (…) همه این دانشها حائز ملکه (ذهنی،م) بودند و نیاز بود که آموخته شوند و آنها در زمره صنایع (فنون،م) به شمار میرفتند و ما پیشتر گفتیم که در فنون، این شهرنشینان هستند که ممارست میکنند و عرب از همه مردم دورتر از فنون است. پس علوم هم (در زمره،م) فنون شهرنشینان به شمار میرفت و عرب از آنها و بازار رایج آنها دور بود و در آن دوران مردم شهرنشین عبارت از عجمها و یا کسانی نظیر آنان بودند، مانند موالی و اهالی شهرهای بزرگی که در آن روزگار در تمدن و کیفیات آن مانند صنایع و پیشهها از عجمها تبعیت میکردند، زیرا عجمها به دلیل تمدن راسخی که از آغاز تشکیل دولت فارس داشتند، بر این امور استوارتر و تواناتر بودند. از آن جملهاند پایه گذاران دستور زبان سیبویه و بعد از او الفارسی و الزجاج که همگی به لحاظ تبار، ایرانی بودند. آنها در محیط زبان عربی بزرگ شدند و آن را (زبان عربی،م) از طریق بالندگی خود و آمیزش با اعراب آموختند. آنان قواعدی را (برای دستور زبان عربی،م) تعریف کردند و آن را برای نسلهای بعدی به صورت علم درآوردند. اکثر علمای حدیث که سنت پیامبر را برای مسلمانان حفظ نمودند نیز از ایرانیان و یا از لحاظ زبان و مهد تربیت ایرانی بودند. همچنین، آنگونه که بخوبی میدانیم، همه فقیهان بزرگ و علمای علم کلام و مفسران از ایرانیان بودند و تنها ایرانیان به حفظ و تدوین آن برخاستند و از این رو مصداق گفتار پیامبر (ص) پدید آمد که فرمود: «اگر علم بر گردن آسمان در آویزد، اهل فارس (ایرانیان،م) آن را به دست آورند. (…) و اما علوم عقلی نیز در اسلام پدید نیامد مگر پس از عصری که دانشمندان و مولفان ایرانی برآمدند و کلیه این دانشها به منزله صناعتی مستقر گردید و بالنتیجه به ایرانیان اختصاص یافت و اعراب از آن دوری جستند و از ممارست در آنها منصرف شدند و تنها ایرانیان مُعرّب (با اعراب آمیخته،م) این علوم را ترویج دادند، همچنانکه در فنون دیگر نیز چنین کردند، آنگونه که در آغاز گفته شد؛ و این وضع همچنان در میان عجمها و شهرهای آنان ادامه داشت تا روزگاری که ایرانیان و بلاد ایرانی عراق، خراسان و ماوراءالنهر تمدن (شهرنشینی،م) خود را حفظ مینمودند؛ ولی همینکه بلاد مزبور رو به ویرانی گذاشتند و تمدن که از اسرار الهی در پدید آمدن دانش و صنایع است نیز از این بلاد رخت بربست، علم نیز عجمها را ترک نمود»[۲۰].
ابن خلدون بر آن بود که تمدن، صناعت و کتابت، علوم و فنون کار شهرنشینان است و مردم صحراگرد و بادیه نشین از قبیل اعراب از عهده این کار بر نمیآیند. در مقابل، غلبه بر دولتهای بزرگ به قصد پادشاهی بر آنها و سپس پاسداری از سرزمینهای بزرگ و فرمان راندن بر آنها تنها کار قبایل دلیل صحرانشین و بیابانگرد است که به نیروی «عصبیت» (به معنی تعصب و غیرت) به آن دست مییازند، چرا که «هدف عصبیت، چنانکه معلوم شد، غلبه و تسلط برای رسیدن به پادشاهی است»[۲۱]. به نظر ابن خلدون، در این رهگذر کوچ نشینان نسبت به شهرنشینان جسورتر و دلاورتر و همزمان نسبت به آنان به خیر و نیکی نزدیک تر هستند. آنها برعکس شهرنشینان راحت طلب نیستند و از کوچ نمودن و به خطر انداختن آنچه که دارند نمیهراسند، زیرا با حداقل امکانات طبیعی زندگی میکنند و انتظارات زیادی هم ندارند، در حالی که شهریان فاقد این خصوصیات هستند، اما در کار اداره دولت، داد و ستد، آبادانی و عمران، علوم و فنون تبحر دارند. به نظر ابن خلدون، زندگی قبیلهای و چادرنشینی در تاریخ بشری بر زندگی شهری مقدم بوده و شهرنشینی هم ابتدا از چادرنشینی شروع شده، اما این دو یعنی زندگی چادرنشینی و شهرنشینی مکمل یکدیگرند و با زوال زندگی شهری، تمدن نیز از بین میرود. به عبارت دیگر همین «عصبیّت» و یا تعصب و به نوعی همبستگی قومی یک گروه حاکم است که میتواند آن گروه را به شرط فراهم بودن «شرایط معینی» به سوی تاسیس حکومتی قدرتمند رهنمون شود و حتی زمینه یک ایدئولوژی مذهبی را به وجود بیاورد، در حالیکه ضعف این «عصبیت» با تاثیرپذیری از عوامل گوناگون دیگر منجر به زوال اجتناب ناپذیر آن دولت و قدرت گرفتن دودمان و دولت دیگری میگردد که دارای «عصبیّت» قوی تری است.
بسیاری از مورخین سرشناس جهان ابن خلدون را از مهم ترین متفکران فلسفه تاریخ دانستهاند. از جمله آرنولد توین بی انگلیسی «مقدمه» ابن خلدون را که نقل قولهای فوق نیز از آن است، «در میان کلیه آثار همه صاحبنظران این حوزه در سرتاسر تاریخ و جهان بیشک بزرگ ترین اثر فلسفه تاریخ در نوع خود» توصیف نموده است[۲۲].
ابن خلدون در همین اثر خود استدلال میکند که دولتها هم مانند انسانها «عمر طبیعی» دارند و در نهایت رو به انقراض نهاده و جای خود را به دولتهای دیگر با «عصبیتی» بیشتر واگذار میکنند. در همین بستر و نگرش فلسفی و جامعه شناختی است که ظهور اسلام، انقراض دولت ساسانی به دست اعراب مسلمان و بعدها امویان به دست عباسیان و نهایتاً زوال عباسیان به دست ترکها، ایرانیان آل بویه و سپس ترکان سلجوقی و نهایتاً به دنبال آن، سقوط کامل عباسیان توسط مغولها در «تاریخ ابن خلدون» تبیین و تشریح میشود.
ابن خلدون بر پایه این تفکر همه اقوام و دولتهای دوران مورد بحث را به دو گروه بزرگتر تقسیم مینمود: یکم، آنان که صحرا گرد، بادیه نشین، دلیر و جنگاور بودند و «عصبیت» قومی و یا مذهبی کافی برای حکمرانی و فرمانروایی داشتند و دوم، یکجا نشینان شهری که در اداره دولت، داد و ستد، آبادانی و علوم و فنون گوناگون مهارت داشتند، اما فاقد تعصب، دلاوری و جنگاوری بودند و از فرمانروایان صاحب «عصبیت» و قدرت پیروی میکردند. ابن خلدون اعراب را نمونه گروه اول و ایرانیان را نمونه گروه دوم مینامد، اگر چه بنا به همین نظریه، موقعیت هر گروه وابسته به تحول شرایط اجتماعی و سیاسی تغییر پذیر بوده است. از دیدگاه ابن خلدون، ساسانیان و رومیان پیش از اسلام و اعراب و ترکان پس از اسلام مصداق بارز این فراز و فرود در دولتهای مزبور بود. البته این نظریه موقعیت و تحول قدرت اجتماعی و سیاسی اقوام و ملل گوناگون جهان اسلام را در اوایل اسلام در بر میگیرد، در حالی که اوضاع همین اقوام و ملل هفتصد سال پس از اوایل اسلام در دوره ابن خلدون و بخصوص دوران کنونی کلاً دچار تحولات ماهوی و به گفته ابن خلدون «اختلاط انساب» یعنی آمیزش تبارها و شهرنشین شدن اکثریت آن اقوام مورد بحث بوده است.
گذشته از این نظریه ابن خلدون، اکثردانشمندان تاریخ تمدن از جمله ویل دورانت[۲۳] گفتهاند که رشد و شکوفایی علم، ادبیات، صنعت، فلسفه، هنر و سیاست مانند دولتداری و نظایر آن تنها میتوانست در جوامع یکجانشین و شهری آن دوران دنیای اسلام یعنی ایران سابق شامل ایران تاریخی، مصر و روم شرقی (بیزانس) شکوفا شود و نه در جوامع صحراگرد و چادرنشین عربستان و یا آسیای مرکزی. البته در این نیز شکی نیست که وضع یاد شده به تدریج با گسترش شهرنشینی بین اعراب و سپس ترکها و تبعا اسلام آوردن ترکان و ورود آنان به سرزمینهای مسلمان در قرنهای نهم و دهم دچار تحولات متفاوت و جدیدی شد.
زیرنویسها:
[ویرایش][1] Frye: The Golden Age of Persia, p. ۱۲۸
[2] Barthold: Turkestan, p. ۱۹۹
[3] Frye: Ibid. , p. ۱۲۹
[۴] نرشخی: تاریخ بخارا، ص. ۸۱، همچنین: ابن خلدون، مقدمه (فارسی)، ص. ۳۷۸
[5]Frye: The Golden Age of Persia, p. ۱۳۰
[6] Bolshakov, O. G. : Central Asia under the Early Abbasids, in M. S. Asimov and C. E. Bosworth (eds.): History of Civilisations of Central Asia, Vol. 4, Part 2, UNESCO 1998
[۷] جاحظ: البیان، ص. ۳۶۶
[8] Barthold: Turkestan, p. ۱۹۷
[۹] جاحظ: مناقب، ص. ۶۷. در برخی منابع نام این رساله «مناقب الاتراک» هم آمده است.
[10] Frye: The Golden Age of Persia, p. ۲۲۱
[۱۱] اشپولر: تاریخ ایران در قرون نخستین اسلام، ج دوم، ص. ۱۰۲
[12] Frye: The Golden Age of Persia, p. ۱۹۳
[13] Frye: Ibid.
[۱۴] درباره تعابیر «دوران طلایی اسلام» و «دوران طلایی دانش در اسلام» در فصل جداگانهای بحث خواهیم کرد.
[۱۵] بلاذری: فتوح البلدان، ص. ۵۶۱-۵۷۸
[16] Gibb: Arab Conquests in Central Asia, p. ۱۵
[17] Barthold: Turkestan, p. ۱۸۰
[18] Frye: The Golden Age of Persia, ۷۴
[۱۹] چنانکه خواهیم دید، در آثار ابن خلدون و دیگر مورخین و دانشمندان اسلامی سدههای بعد از اسلام، تعبیر «عجم» یعنی غیر عرب، اکثراً به معنی «ایرانی» به کار رفته است. در ترجمههای اروپایی این آثار نیز لفظ «عجم» با ملاحظه جملات پیش و پسی که در آنها به کار رفته «ایرانی» معنی میدهد، مانند «دولت عجمی ساسانیان» (ابن خلدون) و «دولت عجمی و خراسانی» عباسیان (جاحظ). لفظ «عجم» از سوی مترجمین هم به همین ترتیب ترجمه و یا داخل پرانتز آورده شده است. بعلاوه نویسندگان عربی زبان نیز هنگام بحث از ایران قبل از اسلام نامهای «فرس» و «فارس» را برای سرزمین ایران و به عنوان صفت ایرانی و فارسی به کار میبردند، ن.تاریخ طبری و ابن الاثیر درباره دوره پیشا اسلامی.
[۲۰] ابن خلدون: مقدمه، اصل عربی ۵۴۳-۵۴۵؛ ترجمه انگلیسی روزنتال ۳۱۱-۳۱۵ و در عین حال ترجمه فارسی ۳۳۰-۳۳۲. متنی که در اینجا مشاهده میکنید، با در نظر گرفتن اصل عربی و هر دو ترجمه فارسی و انگلیسی اثر آورده شده و در متن نهایی نیز برخی تغییرات جزیی داده شده است.
[۲۱] همانجا
[22] Toynbee: The Study of History, p. ۳۷۲
[23] Durant: The Story of Civilisations, vol. 1, pp. ۱-۴